1234 888 9821+
info@test.com
info@test.com
حساب من

پنل کاربری

بیرون رفتن
این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
ابدشهر
  • خانه
  • کتابخانه
  • داستان
    • فانتزی
      • وارهمر
        • جهان کهن
      • رونترا
  • شخصیت ها
  • درباره ما

گهایمنیسناخت بخش دوم

نوشته شده در  12 دی در 9:57 pm
هادی چراغی نیکو
1 دیدگاه
گاترک و فیلیکس – گهایمنیسناخت (۲) – داستان اول – کتاب اول
گاترک و فیلیکس در ادامه مسیر خود به مهمان‌خانه‌ای می‌رسند و به دنبال شبی آرام تقاضای اتاقی برای ماندن می‌کنند.

مهمان‌خانه چند پله می‌خورد و پایین می‌رفت تا به سالن چوبی می‌رسید. میز پیشخوان، تکه چوبی بود که دو انتهای آن روی دو بشکه چوبی قرار داشت. در گوشه‌ای از سالن کوچک، سه مرد مسلح نشسته بودند. آنها هم مسافر بودند و از شمایل‌شان به نظر می‌رسید که قایق­ران باشند. با هوشیاری به دو تازه وارد نگاه می‌کردند و دستشان به قبضه خنجر بود. با اینکه صورت‌هایشان در سایه اتاق دیده نمی‌شد، ولی ترس از وجودشان ساطع می‌شد.­

صاحب مهمان‌خانه، دو مسافر جدید را داخل کشید و آنچه از در باقی­مانده بود را پشت سرشان چفت کرد. با احترام و نگرانی پرسید:« استاد، پول که دارید؟» فیلیکس دید که چه سخت کلمات این از گلویش بیرون آمده.

پاسخ داد:« من استاد نیستم. شاعرم.» کیسه‌ای از زیر ردای پشمین خود بیرون کشید و چند سکه از محدود سکه‌های باقی­مانده خود را شمرد و با لبخند گفت:« ولی پول دارم.»

گاترک، با اخم و جدیت غرید:« غذا… و نوشیدنی!»

ناگهان پیرزن با صدای بلند گریه کرد. اشک‌هایش جاری شد و شمع را در گوشه‌ای زمین گذاشت تا با دستانش صورت خود را بپوشاند. هر دو متعجب نگاهش کردند. گاترک عبوسانه غرید:« این عجوزه مشکل دارد!»

پیرمرد با تاکید سر تکان داد:« بله… فرزندمان، گانتر[18]، گم شده.» اشک در چشمانش حلقه زده بود، با لب‌های افتاده گفت:« آنهم در چنین شبی!»

گاترک با جدیت به مهماندار گریان گفت:« برو و برایم نوشیدنی بیاور.» سپس رو به قایق­ران‌های نگران کرد و با گام‌های سنگین سمت آنها رفت و کنار میزشان ایستاد. آنها هم به اجبار بر نگرانی خود غلبه کردند و به او خیره شدند. گاترک بعد از سکوتی طولانی پرسید:«اینجا که آمدید، آیا دلیجانی سیاه که با چهار اسب­ سیاه کشیده شود، دیدید؟»

یکی از سه نفر پرسید:« تو آن دلیجان را دیدی؟» صدایش لرزان و چشمانش بیرون زده بود. دیگری گفت:« نه فقط دیدن، کم مانده بود مرا هم زیر بگیرد!» صدای افتادن ملاقه‌ای توجه همه را جلب کرد. همه به پیرمرد نگاه کردند که با نگرانی ملاقه را از روی زمین برمی‌داشت تا از بشکه، نوشیدنی در لیوان‌های چوبی بزرگ بریزد.

یکی از قایق­ران‌ها که از بقیه هیکل درشت‌تری داشت سکوت را شکست و توجهات را به خود جلب کرد:« پس خیلی خوش‌شانس بودید!» ظاهر او از سروسامان یافته‌تر بود:« شنیده‌ام که آن دلیجان را شیاطین می‌رانند. شنیده‌ام که هر سال در گهایمنیسناخت از این مسیر عبور می‌کند.» سپس با صدایی مرموز گفت:« البته بعضی‌ها می‌گویند که این دلیجان، نوزادان آلتدورفی را با خود به دارک­استون رینگ[19] می‌برد…» سکوت طولانی را با آخرین کلمات شکست:« که قربانی‌شان کنند.»

گاترک تنها کسی بود که با علاقه و نه ترس به او گوش داد و فیلیکس از نگاهی که در چهره گاترک می‌دید اصلا خوشش نیامد. چون می‌توانست آخر این راه را حدس بزند.

مرد فربه ادامه داد:« البته همه اینها قصه است…»

پیرمرد با صدای محکمی فریاد زد:« نه خیر… آقا! افسانه نیست.» به چشمان همه نگاه کرد:« هر سال صدای عبور رعدآسای ثم اسبانی که آن دلیجان را می‌کشند را می‌شنویم. دو سال قبل، گانتر هم آنرا دیده بود… درست همانگونه که شما توصیف کردید.» باز به نام گانتر که رسیدند، پیرزن با صدای هق‌هق بلندی به گریه افتاد. پیرمرد با خود ظرفی غذا و دو لیوان بزرگ نوشیدنی آورد و مقابل گاترک و فیلیکس گذاشت.

گاترک با ولع به غذا و دو لیوان نوشیدنی نگاه کرد:« برای همراهم نیز نوشیدنی بیاور…» مهمان‌دار می‌دانست که صحبت کردن بی‌فایده است. رفت یک لیوان دیگر برای فیلیکس پر کرد.

فیلیکس لیوان را از مهماندار گرفت و با تردید پرسید:« گانتر کیست؟» صدای ناله پیرزن دوباره در گوش همه پیچید.

گاترک با آروغی طولانی لیوان خود را بالا گرفت:« بیشتر!» پیرمرد با حیرت به لیوان‌های پنج‌لیتری خالی خیره شد. فیلیکس لیوان خود را به گاترک داد:« بیا! برای تو.» نمی‌خواست حواس پیرمرد از سوال پرت شود:« حالا، میزبان من، لطفا بگو که او کیست.»

گاترک با دهان پر از نان زمزمه کرد:« و اینکه چرا این عجوزه هر بار که نامش ‌می‌آید، ناله می‌کند!» دهانش را با آستین کثیف خود پاک کرد.

پیرمرد پاسخ داد:« گانتر فرزند ماست. عصر بیرون رفت تا هیزم بیاورد. دیگر باز‌نیامد.» پیرزن با ناله اضافه کرد:« گانتر پسر خوبیست! ما چه‌طور بدون او زنده بمانیم؟»

فیلیکس با تردید گفت:« شاید اصلا در جنگل گم شده باشد!»

«ممکن نیست. گانتر این جنگل را مثل کف دست می‌شناسد. باید چند ساعت پیش خانه می‌آمد.» ناگهان بغضش ترکید و به گریه افتاد:« شاید گرفتار یکی از محافل شده باشد… که او را قربانی کنند!»

قایقران فربه گفت:«مثل بلایی که بر سر دختر لوته هاپتمن [20]آمد… نامش چه بود؟… اینگرید[21]!»

پیرمرد نگاه تندی به او انداخت:« لازم نیست قصه‌های زوجه فرزندم را به زبان بیاوری…»

گاترک به آرامی زمزمه کرد:« بگذار حرف بزند.»

قایق‌ران نگاهی تشکر­آمیز به او انداخت و گفت:« سال قبل هم در هارتزراخ[22]، روستای پایین دست جاده، چنین اتفاقی افتاد. بعد کمی از طلوع خورشید، خانم هاپتمن صدایی از اتاق دخترش شنید. رفت تا به دختر نوجوان خود سر بزند. اما دخترش آنجا نبود. کسی به هر جادو جمبلی که کسی از آن سر در نمی‌آورد، دخترک را از خانه‌ای با درب قفل، دزدیده بود. فردای آن روز اشک و ناله سراسر روستا را گرفت. اینگرید پیدا شد. ولی سراسر بدنش جای کبودی و زخم بود و… اصلا… اوضاع خوشی نداشت.» با نگاهی به جمع، مطمئن شد که توجه همه حاضران را به خود اختصاص داده.

فیلیکس پرسید:« کسی از او نپرسید که چه بر سرش آمده؟»

« بله، پرسیدند. دخترک جواب داد که شیاطین او را با خود برده بودند. چیز­هایی که بین درختان می‌لولیدند، او را به دارک‌استون رینگ بردند. آنجا، محفلی به پا بود که موجوداتی پلید از جنگل احضار کرده بودند. می‌گفت که وقتی می‌خواستند او را روی تخت سنگی قربانی کنند، از دست آن اشرار گریخته، آنهم با فریاد زدن نام مبارک سیگمار! می‌گفت آنها با شنیدن نام تلو تلو می‌خوردند و او هم فرار می‌کرد و نام را فریاد می‌زد. حتی کم مانده بود او را بگیرند، اما نمی‌توانستند چون نام سیگمار آنها را عقب می‌راند.»

فیلیکس با لحنی خشک گفت:« چه خوش‌شانس بوده…»

« لازم به تمسخر نیست آقای استاد! ما رد دختر را به جایی که گفته بود دنبال کردیم و طی گل و لای مسیر، رد هر چیزی هم که فکرش را بکنی گرفتیم. هم رد انسان، هم حیوان، هم رد ثم شیاطین! وقتی هم به تخت سنگی، که دختر گفته بود، رسیدیم،» با لحنی شرم­گین ادامه داد:« جسد نوزادی یک ساله پیدا کردیم، که مثل یک خوک قصابی شده بود.»

گاترک از میان تمام صحبت‌های مرد، کلمه‌ای را زمزمه کرد:« ثم شیاطین!؟…» فیلیکس نگاهی نگران به چشمان ذوق‌زده گاترک انداخت و بیش از پیش نگران شد.

قایق‌ران در سکوت تایید کرد:« آری… شیاطین ثم‌دار!» بعد شانه بالا انداخت:« اگر همه خزانه آلتدورف را به من بدهند، محال است که امشب به آنجا بروم.»

گاترک با نگاهی معنا‌دار به فیلیکس او را تصدیق کرد:« هر کسی نمی‌تواند چنین کند، مگر یک قهرمان واقعی!»

فیلیکس با جدیت گفت:« منظور حرفت با کیست؟!…»

گاترک دستانش را مشت کرد و با حس گفت:« برای ترول‌کشی مثل من، چه چیزی بهتر از رویارویی با شیاطین، آنهم در عبادتگاه نا­مقدسشان، در چنین شب نا­مقدسی!؟» نفسی عمیق کشید:« آه، که چه مرگ رشادت‌آمیزی شود!»

فیلیکس زیر لب زمزمه کرد:« و البته احمقانه…»

«چه گفتی؟»

«هیچ!»

گاترک با نگاهی نافذ در فیلیکس پرسید:« نکند نمی‌خواهی مرا همراهی کني؟»

قبل از آنکه فیلیکس بخواهد پاسخ دهد، دید که گاترک دوباره با تیغه تبر، انگشت شصت خود را خراشید و خون جاری شده را می‌مکد… با درماندگی پاسخ داد:« مرد است و قول‌­اش!»

دورف، با خنده‌ای بلند، چنان پشت کمر فیلیکس زد، که گمان کرد حداقل یکی از دنده‌هایش شکست و گفت:« آدمیزاد، راستش را بگویم، گاهی اوقات فکر می‌کنم رگی از نژاد ما دورف‌ها در تن داشته باشی.» جام بزرگ نوشیدنی خود را سر کشید و اضافه کرد:« البته نه اینکه نژاد باستانی ما آنچنان علاقه‌ای به آمیختن با آدمیان داشته باشد…»

فیلیکس تصدیق کرد:« بدون شک همین است!» و با لبخند به اطرافیان روی گرداند. سپس به سمت کوله خود رفت و آن را به جهت یافتن گبر[23] جستوجو کرد. متوجه نگاه خیره حاضران بود. نگاهی که بیشتر با احترام و تمجید آمیخته بود. گاترک را هم از نظر گذراند که کنار شومینه نشسته بود و نوشیدنی می‌نوشید و به زبان دورفی غر می­زد.

قایق‌ران فربه به آرامی زمزمه کرد:« راستی که می‌خواهی با او بروی؟»

فیلیکس چیزی نگفت، فقط سر تکان داد.

« چرا؟»

« او جان مرا نجات داد. زندگی‌ام را به او مدیونم.» در نظر فیلیکس گفتن همین کفایت می‌کرد و دادن اطلاعات بیشتری از این مورد را صلاح نمی‌دید. اما گاترک از آن طرف مهمان‌خانه فریاد زد:« این مردک را از زیر ثم سواره‌نظام امپراتور بیرون کشیدم!» فیلیکس زیر لب فحشی به او داد و با خود گفت: نه فقط شنوایی یک درنده وحشی، بلکه عقل آنها را هم به ارث برده این مردکِ… کوتوله!

اما گاترک قرار بر تمام کردن جمله‌اش نداشت:« آری! این مردک، با فراستی که داشت، کمان می‌کرد که می‌تواند نظر خود را، آنهم به واسطه ارائه بیانیه و تظاهرات، به امپراتور القا کند!» با خنده ادامه داد:« امپراتور کارل فرانز [24]شما هم، به او و دار و دسته‌اش کمابیش درخور، با تاخت سواره‌نظام آلتدورف پاسخ داد.» و باز هم بلند‌تر خندید.

قایق‌ران چاق با شنیدن این کلمات از فیلیکس فاصله گرفت. حتی صدایی از یک نفر شنید که می‌گفت:« از دشمنان حکومتی است…»

فیلیکس با صورتی پر خون، در دفاع از خود گفت:« البته اعتراض ما به خاطر مالیات ظالمانه‌ای بود که بر مردم تحمیل شد. گفته بودند که به ازای هر پنجره‌ای که در خانه‌تان است، باید یک سکه نقره بدهید! اگر این به تنهایی افتضاح نبود، همه آن تاجر‌های شکم‌گنده­، پنجره خانه‌­هایشان را آجر چیدند و دستور دادند تا شبه‌نظامیانشان در شهر راه بیفتند و در دیوار خانه رعایا سوراخ بسازند تا پنجره محسوب شوند. در نهایت خودشان ثروتمند­تر می‌شدند. حق داشتیم که اعتراض کنیم!»

یکی از قایق‌رانان گفت:« جایزه خوبی برای دستگیری دشمنان حکومتی وضع کرده‌اند…» با نگاهی خیره به فیلیکس گفت:« خیلی خوب!»

فیلیکس خطاب به آن قایق‌ران، بی‌توجه به آنچه گفته بود، گفت:« البته، سواره‌نظام امپراتوری، در مقابل رفیق شفیق و تبر بزرگ او هیچ عددی نبودند…» با لحنی مسرور ادامه داد:« عجب قصابی‌ای راه انداخته بود! دست و سر و پای اسب و آدم در هم ریخته و همه جا تکه‌هایشان پخش شده بود. آخر سر هم روی توده اجسادشان ایستاد و فریاد کشان مبارز طلبید!»

گاترک با غرور و لبخند ادامه داد:« نامردان! فریاد زدند که کمانداران بیایند! ما هم عقب کشیدیم و در خیابان‌ها گم شدیم. اینکه از دور به نیزه سیخم بزنند و با تیر آبکش شوم، مرگ مورد پسند من نیست.»

قایق‌ران چاق، ابتدا به گاترک نگاه کرد، بعد به همراهانش. دوباره به فیلیکس نگاه کرد، بعد به همراهانش! تا در نهیات به این نتیجه رسید که خطاب به قایق‌رانی که از جایزه حرف زده بود بگوید:« آدمی که عقل در سر داشته باشد، وارد سیاست نمی‌شود.» بعد رو به فیلیکس کرد و سر خم کرد:« قصد بی­‌احترامی نداشتیم، جناب!»

فیلکس او را تصدیق کرد:« اتفاقی نیافتاده. شما درست می‌گویید.»

پیرزن با اخم به قایق‌ران­ها، به حالت تضرع خطاب به فیلیکس گفت:« دشمن حکومتی یا نه… اگر بتوانید گانتر دُردانه من را برگردانید، هرکه می‌خواهید باشید! اصلا به ما چه؟ سیگمار پشت و پناهتان!»

پیرمرد با حالی مشابه گفت:« گانتر دیگر بزرگ شده، زن! او زورمند و جوان است. من همچنان امیدوارم که او را پیدا می‌کنید و برمی‌گردانید.» با عجز گفت:« برگردد تا به منِ پیرمرد کمک کند… تا هیزم‌هایمان را خورد کند، تا اسب‌ها را تیمار کند، تا بشکه‌ها را جابجا کند، تا…»

فیلیکس دست روی شانه او گذاشت و با نگاهی گیج و لبخندی به لب پاسخ داد:« من واقعا از مهر پدرانه‌ای که نسبت به نوه‌ات داری شگفت‌زده شدم.» کلاه چرمین خود را تا وسط پیشانی پایین کشید و آماده رفتن شد.

گاترک با نگاهی تمسخرآمیز به او گفت:« گبر و خفتان را می‌دهند زنان بپوشند!… یا آن اِلف‌[25]های دختر‌نما!» و با کف دست به سینه برهنه و ستبر خود زد.

فیلیکس به او خیره شد:« اگر می‌خواهی من زنده بازگردم تا روایت­گر قصه اعمال قهرمانانه تو باشم، شاید بهتر است که هر نوع زرهی که می‌توانم پیدا کنم را بپوشم.» شانه بالا انداخت:« و به سوگندی که در قِبال تو خوردم عمل کنم.»

گاترک کمی فکر کرد:« حرفت درست به نظر می‌رسد… اما به یاد داشته باش که این تنها قسمتی از سوگند تو به من بود!» رو به پیرمرد کرد و پرسید:« راهی که به دارک‌استون رینگ می‌رسد کدام است؟»

گلوی فیلیکس خشکید و به زحمت سعی کرد لرزش دستانش را مخفی کند. پیرمرد جواب داد:« فقط یک راه هست، که آنهم از مسیر اصلی خارج می‌شود. می‌توانم شما را تا ابتدای آن راه همراهی کنم.»

گاترک سر تکان داد:« خیلی خوب!» با صدایی عمیق ادامه داد:« چنین فرصتی را نباید هدر داد. اگر گرونگی[26] کبیر مرحمت کند، امشب تمام گناهانم را جزا می‌بینم و در سرای آهنین[27]، همراه با اجدادم خواهم آرمید.» دستش را به شکلی عجیب روی سینه مشت کرد و گفت:« بیا برویم، آدمیزاد.» و دوان‌دوان بیرون رفت.

فیلیکس کوله پشتی‌اش را برداشت و همین که خواست بیرون برود، پیرزن او را نگه­داشت و چیزی کف دست او قرار­ داد و با صدایی ملتمسانه گفت:« جناب آقا! لطفا این را همراه داشته باش. طلسم نگهبانی سیگمار است! امیدوارم از تو محافظت کند. گانتر، فرزندم، تکه دیگر این طلسم را به گردن دارد.»

فیلیکس خواست بگوید: چقدر هم که این طلسم به درد او خورده! اما چهره پیرزن که به او خیره شده بود، حرف را در دهانش خشکاند؛ او هم ترسیده بود، هم نگران و هم امیدوار. فیلیکس نخواست این حس را از او بگیرد. پس گفت:« خانم، تمام تلاشم را می‌کنم.»

وقتی از مهمان‌خانه بیرون رفتند، آسمان به نور سبزِ سحرآمیزِ دو ماه، روشن شده بود. فیلیکس به طلسمی که در دستش بود نگاه کرد. طلسم پتک فلزی کوچکی بود که به زنجیر خوش‌بافت و ظریفی آویزان است. شانه بالا انداخت و آن را دور گردن خود آویخت. وقتی اطراف را نگاه کرد، گاترک و پیرمرد را دید که تا میانه‌های جاده رفته بودند، چنان که باید می‌دوید تا به آنها برسد.

وقتی به نقطه مورد توافق رسیدند، پیرمرد راهش را از آنها جدا کرد و به سمت مهمان‌خانه بازگشت. فیلیکس امیدوار بود توانسته باشد به سلامت به مقصد خود بازگردد. در همین حین، گاترک روی زمین خم شده بود و رد روی گل را بررسی می‌کرد:« به نظر تو این‌ها چه هستند، آدمیزاد؟» مقابلشان دو راهی بود که مستقیم به هارتزراخ و بُوگِن­هافِن می‌رسید. فیلیکس به تابلوی جهت‌نمای روی دو راهی تکیه داد و نفسی عمیق کشید:« ردی که به شمال می‌رود.»

«آفرین آدمیزاد! این رد دلیجان است که درست به همان جهت می‌رود. شمال و به سمت دارک‌استون رینگ.»

فیلیکس با تردید پرسید:« یعنی همان دلیجان سیاه؟»

گاترک با نگاهی به اعماق آسمان و جنگل مقابل پوزخندی به لب زد و گفت:« امیدوارم همان باشد. چه شب افتخارمندی! تمام دعا‌هایم امشب پاسخ داده خواهند شد. مجالی دارم برای چشیدن طعم مکافات گناهانم؛ و البته ستانیدن انتقام از آن خوکی که کم‌مانده بود مرا زیر بگیرد!» فیلیکس حس کرد که چیزی در وجود این کوتوله تغییر کرده. بدنش منقبض شده بود و انگار خودش نیز انتظار داشت که پایان مسیرش رسیده باشد. پایانی که تمام عمر آنرا آرزو می‌کرده. شاید به همین دلیل بود که بیش از پیش هم حرف می‌زد.

«اصلا چرا دلیجان؟ آیا در این محفل شیطان‌پرستان، اشراف‌زادگان هم حضور دارند؟ یعنی سرزمین امپراتوری شما، اینقدر فاسد شده؟»

فیلیکس سر تکان داد:« من از کجا بدانم؟ ممکن است سرکرده‌ای اشرافی هم داشته باشند. اما اعضای محفل، بسیار ممکن است که از همین مردم محلی باشند.» با تعلل گفت:« می‌گویند که نجاست کیاس[28]، تا غایت این مکان‌های دورافتاده رخنه کرده‌است.»

گاترک برای اولین بار به نظر نگران آمد. با لحنی آرام گفت:« دوست دارم به خاطر کج‌راهی شما آدمیان زار زار گریه کنم. تصور کن، چنان فاسد باشی، که حتی حاکما‌نتان بتوانند خودشان را به قدرت‌هایِ تاریکِ جهان بفروشند!… واقعا که چه فاجعه‌ای!»

فیلیکس با عصبانیت گفت:« البته همه آدم‌ها که چنین نیستند!» نفسی آرام کشید:« درست است که برخی به دنبال راه ساده برای دستیابی به قدرت‌اند و یا عده­ای لذت‌های تن را به همه چیز ترجیح می‌دهند، اما تعداد ایشان اندک است! بسیاری از مردم همچنان بر ایمان خود استوارند…» ابرو بالا انداخت و با تردید ادامه داد:« هرطور که باشد، حتی، نژاد باستانی شما هم آنچان پاک و مطهر نیست… من داستان‌هایی شنیده‌ام که خیل بسیاری از سپاهیان و مردم دورف، خود را تقدیم به قدرت‌های ویرانگر[29] گیتی کرده‌اند.»

اینجا بود که گاترک با عصبانیت، خرناسی عمیق و طولانی کشید و تف محکمی روی زمین انداخت. فیلیکس دسته شمشیر خود را محکم در دست گرفت ولی به راه خود ادامه داد. با خود فکر کرد: شاید دیگر زیاده‌روی کردم!

در نهایت، گاترک با صدایی آرام و سرد گفت:« درست است! اما ما چنین موضوعاتی را سرسری نمی‌گیریم. ما حتی نسبت به نام آنها، سوگند خوردیم که تا ابد با آن دیو‌هیبتان که تو گفتی و ارباب سیاه‌دلشان در جنگ باشیم.»

فیلیکس در تایید او و دفاع از خود گفت:« درست مثل ما! ما هم جادوگر‌کُش و قوانین خودمان را برای مقابله با همنوعان گمراه خود داریم.»

گاترک در مخالفت با او سر تکان داد:« نه اصلا متوجه نیستی… شما نرم و نازکید! دنبال تن‌پروری هستید و به دور از جنگ زندگی می‌‌کنید. چنین مردمی هرگز نمی‌توانند درک کنند چه چیز­های وحشتناکی وجود دارند که شب و روز ریشه‌های زندگی را به دندان می‌جوند و به دنبال به زیر کشیدن همه ما هستند.» با پوزخندی تمسخر‌آمیز فریاد زد:« جادوگر‌کُشی؟» دوباره روی زمین تف کرد:« قانون؟!» تبرش را بالا آورد به طرز معنا‌داری تیغه آن را از غبار پاک کرد:« فقط یک راه هست که با تهدیدات کیاس مقابله کرد.»

مدتی گذشت و آنها همچنان در جنگل به شمال می‌رفتند. قدم‌هایشان خسته و توانشان کاسته بود. بالای سرشان، دو ماه به نوری تهوع‌آور می‌درخشیدند. مورسیلیب در روشن‌ترین و درخشان‌ترین حالت خود بود و حالا نور آن فضای آسمان را پر‌کرده بود. مه ملایمی جنگل را فراگرفته و زمین زیر پای ایشان، مغموم و وحشی بود. سنگ‌هایی که از زمین نرم بیرون زده بودند، با شکاف‌های عمیق و در همه جهتی که داشتند، مانند دمل‌های چرکینی بودند که بر پوست تن زمین نقش داشتند.

فیلیکس حتی گاهی صدای بال زدن موجودی عظیم را در آسمان حس می‌کرد… یا می‌شنید. اما وقتی به تندی سرش را به سوی صدا می­چرخاند، چیزی جز درخشش ماه در آسمان ندید. مه در این میان، چنان غلیظ شد که گویی در بستر دریایی از آتش سبز قدم بر­می‌داشتند. حسی با قدرت به فیلیکس می‌گفت که یک جای کار می‌لنگد، اما چه؟ هوایی که نفس می‌کشیدند مزه‌ای منزجر کننده می‌داد و موی پشت گردن او مدام قلقلکش می‌داد. به یاد دورانی افتاد که در خانه پدری‌اش، در آلتدورف، در حیاط می‌نشست و به آسمان سیاه و ابر­هایی که در آن به صورت هیولا­هایی سیاه دیده می‌شدند نگاه می‌کرد. همان زمان بود که یکی از سهمگین‌ترین طوفان‌های ثبت شده در تاریخ زندگی آنها، به آلتدورف رسید. حالا، سال‌ها بعد، دوباره همان حس انتظار برای رسیدن طوفانی بزرگ او را فراگرفته بود. شک نداشت که نیروهایی مهیب به این سو انباشت می‌شدند. خود را به چشم حشره­ای ریز می‌دید که بر تن هیولایی خفته می‌خزد. هیولایی که ممکن بود در هر لحظه بیدار شود و او را له کند.

گاترک هم حس خفگی می‌کرد. اوضاع چنان بود که حتی گاترک، که معمولا زیر لب غرغر می‌کرد، سکوت کرده بود. هر از گاهی می‌ماند و به فیلیکس اشاره می‌کرد که ساکت بماند، بعد هوا را بو می‌­کشید و بی‌حرکت می‌ماند. فیلیکس دید که تمام جوارح دورف منقبض شده، چنان که تمام رشته اعصاب خود را به کارگرفته بود تا سرنخی از چیزی که نمی‌دانست چیست پیدا­ کند. بعد دوباره به حرکت می‌افتادند. خود فیلیکس هم در تمام تن خود احساس گرفتگی می‌کرد. افسوس می‌خورد که چرا به این مکان عجیب آمده. بدون شک با خود می‌گفت که وفاداری من نسبت به این دورف، البته به این معنی نیست که من هم باید حتما جان خودم را به خطر بیندازم. شاید بشود به نحوی در هوای مه‌آلود خزید و قسر در رفت…

از این فکر دندان به هم خراشید. او همیشه به شرافت خود می‌بالید و حالا شرافتش در گرو دِینی است که دورف به گردن او دارد. دورف جان خود را برای نجات او به خطر انداخته بود. البته لازم به ذکر است که فیلیکس در آن زمان نمی‌دانست که این کوتوله در طلب مرگ است. چنان با مرگ عشق‌بازی می‌کرد که عاشق و معشوق می‌کنند. با این حال همچنان دین گاترک به گردن او سنگینی می‌کرد.

آن عصر پر بلوا را به یاد آورد که در مهمان‌خانه ای در مِیز[30] متاثر از نوشیدنی‌های فراوان، طی مراسمی غریب در آئین دورفی با خون خود سوگند برادری به جا آورد که در رسیدن گاترک به هدفش از هیچ کمکی دریغ نکند.

گاترک در طلب به یادگار گذاشتن نام و به خاطر سپاردن اعمالش برای آیندگان بود. وقتی متوجه شد که فیلیکس شاعر است، از او خواست که همراهش شود. چنین ایده‌ای که در گرماگرم مستانه رفاقت نو به ذهن خطور کرده بود، بی‌نظیر به نظر می‌رسید. از طرف مقابل، این مسیر رو به تباهی که ترول‌کش در پیش گرفته بود، در نظر فیلیکس بدل به موضوعی بی‌همتا برای نوشتن شعری حماسی شده بود. حماسه‌ای که او را مشهور می‌کرد!

فیلیکس با خود فکر کرد: چه می‌دانستم که کار به اینجا می‌کشد. پوزخندی زد: در شکار هیولا­ آنهم در شب منحوس گهایمنیسناخت! حماسه‌سرایی درباره اعمال رشادت‌آمیز این و آن در مهمان‌سرا­ها و نمایش­خانه‌ها که وحشت در آن تنها به واسطه کلمات هنرمندانه سخنرانان به تصویر کشیده می‌شد، کاری بس آسان‌تر بود. اما حالا اوضاع به‌کلی فرق داشت. ترس روده‌هایش را سست کرده بود و فضای ستمبار و محزون چنان بر او غالب شده بود که دلش می‌خواست فریادکشان از مهلکه بگریزد.

اما همچنان خود را چنین تسلی می‌داد که سراییدن شعر برای چنین ماجرایی سزاست! البته اگر زنده بمانم.

[18] Gunter

[19] Drakstone Ring

[20] Lotte Hauptmann

[21] Ingrid

[22] Hartzroch

[23] گبر: زرهی ساخته از زنجیر‌های ریز بافت فلزی که هم منعطف و هم مقاوم است.

[24] Emperor Karl Franz

[25] Elf۱ اِلف: نژادی از موجودات خیالی است که ظاهری زیبا دارند و بدن‌های کشیده و قامت بلند. به طور کلی متضاد دورف‌ها هستند.

[26] Grungi  ۲. یکی از نیاکان الهی در بین تمامی ملت‌های دورف است.

[27] Iron Halls

[28] Chaos

[29] Ruinous Powers

[30] Maze

نوشتهٔ پیشین
…پس هستم! (قسمت اول)
نوشتهٔ بعدی
گهایمنیسناخت بخش سوم

1 دیدگاه. دیدگاه تازه ای بنویسید

  • تازه وارد
    17 دی 1403 0:33 ق.ظ

    عالی💥💥

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
شما برای ادامه باید با شرایط موافقت کنید

Twitter
LinkedIn
Facebook
DeviantArt
Google

Abadshahr Publication 2025