گاترک و فیلیکس- گهایمنیسناخت[1] (1) – کتاب اول – سهگانه اول
« بعد از آن فجایع و ماجراهای کابوسواری که در آلتدورف[2] از سرگذراندیم، من و همراهم به جنوب گریختیم، که خود این مسیر هم تنها بر حسب اقبال رهنمون ما میشد. به هر وسیلهای مثل دلیجان و گاری و ارابه باری که سفر را تسهیل میکرد چنگ میزدیم؛ و اگر هیچکدام پیدا نمیشد، با پای پیاده میرفتیم.»
« دوران سخت و پر وحشتی گذراندم. تصور میکردم که در پس هر پیچوخم مسیر، ماندهاند که دستگیرم کنند ، که یا به زندان میافتادم، یا اعدام میشدم. در هر مهمانخانه ماموران امنیتی میدیدم و پشت هر بوته، جایزهبگیر[3] مخفی بود. اگر چیزی غیر از این بود، ترولکُش، همراهم، هرگز به خود زحمت نمیداد که اینها را به من بگوید.»
« برای کسی مثل من که در آن زمان از شرایط واقعی نظام قضایی کشورم آگاهی نداشتم، اینکه تمام شمایل قدرت و اراده وسیع حکومتی به کار گرفته شود تا دو مظنون چون ما را جلب کنند، محتمل به نظر میرسید. در آن زمان اصلا تصور نمیکردم که قوانین چقدر بی شالوده و اتفاقی اجرا میشدند. مایه شرمساری بود که هیچکدام از آن مامورین امنیتی و جایزهبگیرها که جمیع شخصیتهای ذهنی مرا تشکیل میدادند، در حقیقت اصلا وجود خارجی نداشتند. چراکه اگر چنین میبود، اشرار عالم در مرزهای سرزمین مادریام چنان علنی و شدید نمو نمییافتند.»
« گستره و خصلت شیطان در یک عصر سیاه بر من آشکار شد. عصری که منتهی به شبی میشد که معروف به نحسترین شب در تقویم ماست. آن زمان سوار بر دلیجانی بودیم که به سمت جنوب میرفت…»
از کتاب سفرهای من با گاترِک[5]، جلد دوم
به قلم آقای فیلیکس یِیگر[6] (نشر آلتدروف، ۲۵۰۵)
گاترِک گورنیسان [1]زیر لب زمزمه کرد:« لعنت به این مردکهای درشکهچی و زنهای آدمیزاد!» بعد هم فحشی به زبان دورفی[2] داد.
فیلیکس یِیگر از روی غرض پرسید:« باید حتما به خانم ایزولده [3]توهین میکردی، مگر نه؟» بعد ادامه داد:« با توجه به حال و روزی که داریم، خیلی خوششانس هم بودیم که ما را به تیر نزدند. اگر خوششانسی را در این ببینیم که در عصر گهایمنیسناخت، در جنگل رایکوالد[4] از درشکه پایین بیاندازندمان!»
گاترک گفت:« ما پول مسیرمان را دادیم و مثل آن زنک حق داشتیم که سوار شویم.» بعد غرزنان گفت:« درشکهچیها یک مشت نامرد ترسو بودند. جرات نکردند پنچه در پنجهام بیاندازند. با اینکه با تیغ آهن به صلابهام میکشیدند مشکلی نداشتم، اما مرگ با متلاشی شدن زیر تیر چارپاره، سزاوار ترولکُشی مثل من نیست.»
فیلیکس سر تکان داد. متوجه شد که دوباره تاریکی روح فرد همراهش به سرش آمده. جروبحث کردن با او بیفایده بود. مخصوصا حالا که نگرانیهای بسیار بزرگتری پیش رو بود. خورشید فرو مینشست و به جنگل مه گرفته مقابلشان منظری سرخگون میبخشید. رقص ترسناک سایههای بلند درختان و شاخهها هنگام غروب، قصههای پرشمار رعبآوری درباره چیزهای وحشتناکی به ذهن صادر میکرد، که زیر فرش سبز جنگل میزیستند.
با لبه شنل پشمین خود، ساخته و پرداخته سودِنلند[5]، بینی خود را پاک کرد و خود را در آن مخفی نمود. همین که به آسمان نگاه کرد آب بینیاش را بالا کشید. دو ماه در آسمان، مورسیلیب و منسیلیب، اولی ماه کوچک و دومی ماه بزرگ، از همین حالا دیده میشدند. به نظر میرسید که نور خفیف سبزرنگی از ماه کوچک، مورسیلیب میتابد؛ که نشانه خوبی نبود.
فیلیکس گفت:« گمان میکنم مریض بشوم.» ترولکش نگاهی به او انداخت و نیشخند زد. زیر تابش آخرین بارقههای خورشید درحال مرگ، زنجیر طلای بینی او مانند قوسی خونین در پهنای صورتش کشیده تا به حلقه گوش او رسیده بود.
گاترک گفت:«نژاد شما ضعیف است.» با غرور گفت:« تنها مرضی که درونم احساس میکنم، سردرد برای جنگ است. کلهام پر از آواز نبرد است!» چرخید و رو به سیاهی میان درختان خیره ماند و غرید:« بیرون بیایید دیومردان![6] برایتان هدیهای آوردهام!» با صدای بلند خندید و شصت خود را در طول لبه تیغه تبرزین بزرگ خود کشید.
فیلیکس دید که گاترک خون زخمی که بر انگشتش ایجاد شده بود را میمکد. به او گفت:« سیگمار[7] به ما رحم کند، ساکت باش!» و هشدار داد:« در چنین شب نحسی کسی چه میداند چه و که در این جنگل است؟»
گاترک دوباره به او نیشخندی زد. فیلیکس در همین نگاه دید که برق جنونآمیز خشونتطلبی در چشمانش میدرخشد. دست او برحسب غریزه دستش به سمت قبضه شمشیر خود خزید. اما گاترک گفت:« لازم نیست تو به من دستور بدهی آدمیزاد. من از نژاد باستانیان [8] هستم و تنها گوش به فرمان شاهان اعماق کوهستان[9]، هرچند در تبعید به سر ببرم.»
فیلیکس به نشانه احترام تعظیمی رسمی کرد. او کار با شمشیر را در فنونکده رزمی خوب آموخته بود. زخمهای روی صورتش نشان از این بود که در دوران آموزشی، در مبارزات یک به یک متعددی شرکت کرده. البته تا اینکه یک نفر را کشت و به این ترتیب آینده آموزشی درخشان خود را به باد داد. با این وجود، اشتیاقی برای مبارزه با ترولکش نداشت. نوک موهای کاکُلی گاترک تا سر سینه فیلیکس میرسید، اما این کوتوله سنگین و هیبت تن او تماما عضله بود؛ و مهمتر اینکه فیلیکس دیده بود که گاترک چگونه آن تبر بزرگ را دور سر میچرخاند.
دورف تعظیم فیلیکس را به مثابه عذرخواهی پذیرفت و بار دیگر رو به سیاهی جنگل کرد و دوباره فریاد زد:« بیرون بیایید! برایم مهم نیست اگر تمام قدرتهای شیطانی جهان امشب در این جنگل سرگردان باشند.» دست به سینه زد و غرید:« مبارز میطلبم!»
دورف از خشمی که درون خود ساخته، به وجد آمده بود. فیلیکس از همان ابتدای آشناییشان، متوجه شده بود که ترولکش، هر وقت مدتی را در خمودی به سر ببرد، خشمش انباشته شده و به دنبال آن انفجاری به همراه دارد. این یکی از ویژگیهایی بود که فیلیکس را مجذوب همراه خود میکرد. میدانست که گاترک در مکافات جرمی که مرتکب شده، ترولکش شده است. چنین که او سوگند خورده تا در نبرد نابرابر علیه دیوان و ددان جهان بجنگد و به دنبال کشتهشدن باشد. اوقاتش چنان تلخ بود که به نظر دیوانه میآمد؛ اما همچنان به عهد خود وفادار بود. فیلیکس با خود فکر کرد: شاید اگر من هم تبعید میشدم تا در میان غریبههایی که حتی همنژاد خودم نیستند زندگی کنم، دیوانه میشدم. تا حدی هم به حال دورف مجنون تاسف خورد. او به خوبی حس تبعید زیر بار گناه را میدانست. دوئلی که با وولفگنگ کرَسنر[10] کرد، افتضاحی جبرانناپذیر بود.
اما در این لحظه، اینطور به نظر میآمد که دورف سخت میخواهد هردویشان را به کشتن بدهد، البته فیلیکس تمایل نداشت که اینگونه پایانش رقم بخورد. فیلیکس با قدمهای سنگین در طول جاده گام برمیداشت. هرازگاهی نگاهی نگران به دو ماه کامل، کوچک و بزرگ، میانداخت. پشت سرش رجزخوانیهای دورف همچنان ادامه داشت:
« یعنی هیچکس میان شما نیست که دل جنگیدن داشته باشد؟ بیایید و طعم تیغ تبر مرا بچشید! بیایید که تشنه به خون است!»
فیلیکس شک نداشت که تنها یک دیوانه میتواند این چنین از سرنوشت و قدرتهای تاریکی طلب مبارز کند. آن هم در شبی مانند این شب، شب رازها، گهایمنیسناخت! میتوانست از میان کلماتی که دورف از ته گلو و به زبان خشن بیان میکرد، چیزی بفهمد: قهرمانان خود را بفرستید! این زبان دورفهای کوهستان بود، البته این بار، این زبان را در رایکشپیل[11] میشنید.
برای لحظهای سکوت سنگینی حاکم شد. ژاله نرمی از مه جنگل بالای ابروی او جاری شد. سپس، از فراسوی دوردستها، صدای تاخت نعلین اسبانی سکوت شب را به رعشه آورد.
فیلیکس با خود گفت: این دیوانه چه کرد!؟ آیا مایه رنجش یکی از قدرتهای باستانی جنگل شد؟ آیا شیاطینِ سوارکار خود را فرستادهاند تا ما را با خود به درک ببرند؟ پس از جاده خارج شد. در جنگل قدم نهاد و با نوازش شبنم سرد برگ درختان روی صورتش به لرزه میآمد. صدای رعدگونه نعل اسبان نزدیکتر شده و با سرعتی دلهرهآور جاده جنگلی را میپیمود. بیشک تنها موجودی غیرطبیعی میتوانست با چنین سرعت گردنشکنی در پیچاپیچ مسیری جنگلی بتازد… مگر غیر از این بود؟ زمانی که شمشیر خود را از نیام بیرون میکشید، دستش میلرزید. با خود گفت: عجب احمقی بودم که گاترک را دنبال کردم. حالا که قرار است بمیرم، نمیتوانم دیوان شعرم را هم تمام کنم! حالا دیگر میتوانست صدای نزدیکشدن اسبان را هم بشنود… صدای سیلی شلاق به هوا و صدای چرخش چرخهای چرخان!
در این حین گاترک غرید:« آری! همین است!» صدایش از جایی پشت سر، سمت مسیر ارابه آمد. در همین زمان، غرشی مهیب به گوش رسید و چهار نره اسب درشت هیبت به سیاهی زغال، که دلیجانی به همان رنگ را به تاخت میکشیدند، با سرعتی گلولهوار از برابر آنها گذشتند. فیلیکس چرخهای پهن دلیجان را دید که از روی دستاندازی در جاده پریدند. تنها چیزی که دید، درشکهچی بود که تماما در لباسهای سیاه پوشیده بود. سپس دوباره در بوتهها مخفی شد.
صدای قدمهایی را شنید که به او نزدیک میشدند. ناگهان بوتهها کنار کشیده شدند و پس آنها و مقابل او، گاترک ایستاده بود. گاترک که حالا هم دیوانهتر و هم وحشیتر از قبل به نظر میرسید. دوال موهای بلند و کاکلی و سیخ او، حالا درهم و ژولیده شده بود. گل قهوهای سراسر بدن خالکوبیشده او را پوشانده و کت چرمی جواهردوزیشده او، در قسمتهایی پاره و دریده شده بود.
گاترک تهدیدآمیز نفس کشید:« این بچهننههای دماغو میخواستند من را زیر بگیرند!» با خشم غرید:« بیا! باید دنبالشان برویم.» سپس چرخید و مانند بچهای که تازه راه رفتن یاد بگیرد، مسیر جاده گلآلود را به سرعت پیش گرفت. همین که دوید، با شادمانی شعری به زبان کازالید[12] خواند.
پس از طی مسافتی در طول جاده بوگِنهافن[13] به مهمانخانه استندینگ استون[14] رسیدند. پنجرههای مهمانخانه پوشیده بود و هیچ نوری از آنها نمیتابید. صدای شیهه اسبان از سمت استبل پشت مهمانخانه میآمد؛ ولی وقتی استبل را بررسی کردند، دلیجان سیاه درکار نبود؛ درواقع هیچ چیز به جز چند اسب کوتوله و گاری دستفروشی آنجا نبود.
فیلیکس شانه بالا انداخت:« حالا که رد دلیجان را گم کردیم، بهتر است شب را در همین مهمانخانه سپری کنیم.» سپس نگاهی نگران به ماه کوچک، مورسیلیب انداخت:« دوست ندارم زیر آسمان شبی با نوری به این نحسی قدم بردارم.» نور مهآلود سبز ماه کوچک حالا تابندهتر شده بود.
گاترک به تمسخر زمزمه کرد:« ای آدمیزاد! تو هم ضعیفی، هم بزدل!»
فیلیکس ابرو بالا انداخت:« مطمئن هستم در مهمانخانه نوشیدنی هم دارند!»
گاترک زبان دور لب کشید:« البته گهگاهی حرفهای خوبی هم میزنی.» با جدیت ادامه داد:« هرچند که نوشیدنیهای شما، مزه آب میدهند.»
فیلیکس به تمسخر تایید کرد:« البته که این طور است!» اما گاترک طنز کلام او را متوجه نشد.
وقتی سمت درب مهمانخانه رفتند، متوجه شدند که درب ورودی با چوب و میخ مسدود شده. خود مهمانخانه ساختمان مستحکمی نبود ولی دیوارهایش ضخیم بودند. گاترک چند بار با ته تبر به در زد اما پاسخی نیامد. به آرامی گفت:« از این ساختمان بوی آدمیزاد میآید.» که فیلیکس متعجب با خود گفت: مگر بوی چیزی غیر از خودت را هم حس میکنی، کوتوله!؟ تا جایی که او میدانست، گاترک هرگز حمام نکرده بود و موی قرمز کاکلی خود را به چربی دمبه آغشته میکرد تا سیخ بمانند.
فیلیکس در پاسخ به تردیهای گاترک گفت:« خودشان را در مهمانخانه حبس کردهاند. هیچکس در گهایمنیسناخت از خانه بیرون نمیرود. مگر اینکه یا جادوگر باشند یا پرستندگان شیاطین.»
گاترک به تندی گفت:« آن دلیجان و سوارانش چه؟»
فیلیکس پاسخ داد:« آنها نیز قطعا اهداف شومی داشتند. دیدم که پنجرههای دلیجان را پوشانده بودند و روی بدنه دلیجان هم هیچ نشان رسمی حکومتی نبود.»
گاترک با بیحوصلگی غرید:« گلویم خشکتر از این است که با تو سر چنین جزئیاتی بحث کنم.» رو به مهمانخانه و آنهایی که درونش بودند گفت:« آهای! بیاید و این در را باز کنید، وگرنه با تبرم در را خورد میکنم!»
فیلیکس شک نداشت که صدای جابجایی چیزی یا کسی را از داخل مهمانخانه شنید. گوش خود را به در چسباند و صدای زمزمه آرام کسانی را هم شنید. داشتند صحبت میکردند، یا ناله؟ نمیتوانست تشخیص دهد.
همین که صورت فیلیکس روی در بود، گاترک گفت:« اگر نمیخواهی کله تو را هم قطع کنم، کنار برو!»
فیلیکس با دست به او اشاره کرد:« لحظهای بمان!» خطاب به ساکنان مهمانخانه گفت:« من با شما صحبت میکنم! در را باز کنید. این دوست من،» طوری به گاترک اشاره کرد که انگار او را میبینند:« این دوست من تبری بزرگ دارد و در کوتاهترین زمان خشمگین میشود!» زیر چشمی نگاهی به اخمهای گاترک کرد که در هم میرفتند، اما ادامه داد:« پیشنهاد میکنم خودتان این در را باز کنید، یا اینکه بگذارید او در را خورد کند!»
کوتوله از پایین به صورت فیلیکس خیره شد و لحنی مردد و عصبانی گفت:« مجبور بودی حتما بگویی کوتاه، آدمیزاد؟»[15]
در همین لحظه صدایی خفه و لرزان از داخل شنیده شد:« به نام مقدس سیگمار، شما شیاطین را از این مکان، به گودالی که از آن بیرون خزیدهاید طرد میکنم! گمشوید!»
گاترک شانههایش را تکان داد:« خوب! دیگر بس است!» تبر را در دست تاب داد:« طاقتم طاق شد!» تبر را به زور تمام کشید و عقب برد. فیلیکس دید که هکاکیهای روی تیغه تبر بزرگ، زیر نور ماه کوچک میدرخشند. اگر لحظهای دیرتر کنار میرفت، تن او نیز مانند چوبهای مسدود کننده در از هم میشکافت.
فیلیکس با درماندگی گفت:« چرا به نام مقدس سیگمار قسم میخوری!؟ ما که شیطان نیستیم که بخواهی ما را طرد و تبعید کنی! فقط دو مسافر خسته و درماندهایم.» تبر بار دیگر با صدای مهیب در چوبهای در فرو رفت و خورده چوب به سر و صورتشان پاشید. گاترک که گویی از این کار لذت میبرد، با لبخندی شیطانی به فیلیکس نگاه کرد. فیلیکس تازه متوجه جای خالی چند دندان در دهان دوست کوتوله خود شد.
گاترک تبر را در دست چرخاند و آماده ضربه دیگری شد:« درهایی که انسانها میسازند همه نخالهاند!»
فیلیکس دوباره با درماندگی گفت:« لطفا تا هنوز دری باقی مانده آن را بازکنید!»
در این دم که گاترک آماده ضربه دیگر میشد، صدایی لرزان آمد:« صبر کنید!» هراس در صدایش آشکار بود:« این در را به پنج تاجی[16] از یورگن[17] نجار خریدم…» و ابتدا صدای بیرون کشیدن چفت آمد و سپس در باز شد. مردی لاغر و قد بلند با موهای سفید و قامتی خمیده و چهرهای غمگین، پشت درب چوبی، در یک دستش چماقی سنگین داشت و جلوی پیرزنی ایستاده بود. پیرزن هم با شمعی که ته نعلبکی چسبانده بود مرد را همراهی میکرد.
فیلیکس آنها را که دید به چماق مرد اشاره کرد:« جناب! قول میدهم که نیازی به آن اسلحه نخواهید داشت. ما فقط میخواهیم برای امشب اینجا بمانیم.»
گاترک تبر را به دوش کشید:« و نوشیدنی!»
فیلیکس، حرف گاترک را تایید کرد:« دقیقا. و نوشیدنی!»
گاترک اینبار زبان دور لب کشید:« هر چه که دارید! همه نوشیدنیهایتان!»
فیلیکس با درماندگی و خجالت به میزبانان پیر خود نگاه کرد و شانه بالا انداخت.
توضیحات: کوتولهها از اینکه دیگران از باقی نژادها، در گفتوگو با آنها ،حتی بدون منظور، از کلمه کوتاه استفاده کنند، به شدت ناراحت میشوند و آن را توهین تلقی میکنند. به نظر آنها استفاده از کلمه کوتاه در گفتوگو حتی دوستانه توهینآمیز است.
[1] Gotrek Gurnisson
[2] Dwarfish: Dwarf . دورف به معنای کوتوله و دورفی به معنای چیزی متعلق به کوتولههاست. مثلا زبان دورفی، پول دورفها و از این قبیل
[3] Frau Isolde
[4] Reikwald. جنگلی در جنوب آلتدورف
[5] Sudenland
[6] Beastmen
[7] Sigmar. یکی از مظاهر قدرت انسانها در سراسر امپایر (امپراتوری انسانها).
[8] Elder Race
[9] Kings Under the Mountain
[10] Wolfgang Krassner
[11] Reikspiel
[12] Khazalid: کازالید زبان کوتولهها اسj.
[13] Bogenhafen
[14] Standing Stone
[16] Crown
[17] Jurgen
1 دیدگاه. دیدگاه تازه ای بنویسید
سلام