1234 888 9821+
info@test.com
info@test.com
حساب من

پنل کاربری

بیرون رفتن
این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
ابدشهر
  • خانه
  • کتابخانه
  • داستان
    • فانتزی
      • وارهمر
        • جهان کهن
      • رونترا
  • شخصیت ها
  • درباره ما

گهایمنیسناخت بخش سوم

نوشته شده در  25 بهمن در 2:30 pm
هادی چراغی نیکو
بدون دیدگاه
گاترک و فیلیکس – گهایمنیسناخت (۳) – داستان اول – کتاب اول
گاترک و فیلیکس هر‌کدام به دلایل خود، یکی برای رسیدن به آرزوی قلبی خود و دیگری برای وفای به عهد، برای یافتن فرزند گم‌شده صاحب مهمان‌خانه راهی مکانی مخوف به نام دارک‌استون رینگ می‌شوند…

جنگل به‌مراتب عمیق‌تر و در‌هم‌آمیخته‌تر شد؛ درختان در هیبت موجوداتی وهم‌آلود و درهم تنیده به خود گرفته بودند، چنانکه فیلیکس گمان کرد که می‌توانند او را ببینند. سعی کرد این وهم را هم به جهان اوهام حواله کند، اما دریغا که در مه و نور شبح‌وار آن ماه منحوس، همین اوهام تقویت شدند. تا حدی که در هر سایه، هیولایی می‌دید.

سپس به کوتوله نگاهی انداخت. آمیخته‌ای از ترس و انتظار در چهره گاترک موج می‌زد. فیلیکس همواره گمان می‌کرد که او مصون از وحشت است، اما حالا دید که اینگونه نیست. نیرویی حریص او را به تباه کردن خود فرا‌می‌خواند. حالا که حس می‌کرد پایان راه خود او هم سر‌آمده، بهترین موقعیت بود که سوالی که همواره از به‌زبان آوردن آن واهمه داشت را بپرسد:

« جناب ترول‌کش! چه کار کردید که باید اینچنین برای آن تقاص پس دهید؟ به کدامین گناه باید اینچنین تنبیهی را بر خود تحمیل کنید؟»

گاترک، بالا تا پایین او را برانداز کرد و نگاهش را به ظلمات شب گرداند. فیلیکس عظلات گردن او را دید که مانند مار‌هایی پوستین به ارتعاش آمدند و شنید:« اگر هر فرد دیگری چنین سوالی می‌کرد، تکه‌تکه‌اش می‌کردم. این حرفت را به حساب جوانی و نادانی‌ات و آن رسم دیرینه دوستی که به جا آوردیم‌، نادیده می‌گیرم. اگر تو را بکشم، برادرکشی‌ست! که خود جرمی وحشتناک است.» سر تکان داد:« اصلا درباره چنین جرائمی هم نباید حرف زد…»

فیلیکس به هیچ وجه گمان نمی‌کرد که این دورف تا این حد به او وابسته است. در همین حین متوجه شد که دورف منتظر پاسخی از جانب اوست. پس گفت:« بله، متوجه هستم.»

گاترک با صدایی که گویی سنگ در دهانش خورد می‌کنند گفت:« واقعا آدمیزاد؟ واقعا متوجه‌ای؟»

فیلیکس لبخندی اندوهناک زد. در همان لحظه بود که متوجه این فاصله عجیب میان دورف‌ها و انسان‌ها شد. او، به عنوان یک انسان، هرگز متوجه محارم و ممنوعیات غریبشان نمی‌شد، یا وابستگی‌ شدیدشان به عهد و دستورات و غرور را درک نمی‌کرد. به همین دلیل هرگز نمی‌توانست متوجه شود که چرا کوتوله همراهش به دنبال احقاق اجباری حکم مرگ خود است؛ پس تنها چیزی که به ‌ذهنش رسید را بر زبان آورد:« شما، و مردمتان، بیش از حد به خود سخت‌گیری می‌کنند.»

دورف سریع گفت:« مردم شما هم خیلی نرم و نازکند.» و هردو ناگهان در سکوت فرو رفتند. صدای خنده‌ای دیوانه‌وار و خاموش از دور به گوش رسید و هر دو از جا پریدند. فیلیکس چرخید و شمشیرش را به حالتی تدافعی بالا آورد. گاترک تبرش را در دست چرخاند.

چیزی از میان مه تلو‌تلو‌خوران بیرون آمد. فیلیکس به دقت نگاهش کرد: می‌شد چنین گفت که در زمانی دور انسان بوده چون هیبت انسان داشت. گویی قدرتی فراتر، از سر جنون خود، او را در شراره‌های آتشی شیطانی قرار‌داده باشد تا گوشت تنش ریخته و از استخوان‌هایش گریخته باشد تا دوباره چنان که خود تکه‌های تن او میل دارند به هم چسبیده و فرم کریه‌المنظر جدیدی از او بسازند.

با صدای زیغ و نازکی که دیگر اثری از سلامت عقلی در آن شنیده نمی‌شد گفت:« امشب می‌رقصیم… می‌رقصیم و می‌نوازیم!»

با حرکتی نوازشگرانه دستش را به سمت فیلیکس کشید و بازوی او را نوازش کرد. فیلیکس با دیدن انگشتان او که مانند کرمینه‌هایی پف کرده بودند و به سمت صورتش می‌آمدند، با وحشت به عقب پرید. چنان که گویی می‌خواهد فیلیکس را در آغوش بگیرد:« در این شب، در کنار آن سنگ، می‌خواهیم برقصیم و بنوازیم و بمالیم!» سپس به او لبخند زد. دندان کوتاه و نوک تیز خود را نشان داد.

فیلیکس با سکوت خیره مانده بود. چنان نگاه می‌کرد که انگار اصلا این اتفاق برای او نمی‌افتد. خود را ناظری می‌دید که از دور این صحنه را نظاره می‌کرد. به آرامی چند قدم برگشت و نوک تیز شمشیر خود را روی سینه آن موجود گذاشت:« بیش از این جلو نیا!» هشدار فیلیکس لبخندی عمیق‌تر به صورت آن موجود نشاند. دندان‌های بیشتری تا بناگوش او پدیدار شد. لب‌های بالا و پایینش به تدریج عقب نشستند. پوست جای خود را به سطحی لزج داد که تا زیر چشمانش می‌آمد و به همین ترتیب، استخوان‌های فک او مانند فک یک مار از هم فاصله گرفت و جلو آمد! سینه موجود روی تیغه شمشیر خراشید و باریکه‌هایی از خون روی سینه او جاری شد ولی بی توجه به درد، جلوتر آمد. خنده‌ای با خرخر گلو و احمقانه سر داد و جلو‌تر آمد.

با هر قدم که می‌آمد زمزمه می‌کرد:« می‌رقصیم و می‌نوازیم و می‌مالیم و می‌خوریم!» حرکات آرام او ناگهان به لطافتی عجیب بدل شد. تیغه شمشیر را با حرکتی سریع جاخالی داد و به سوی فیلیکس جهید!

اما سرعت او از سرعت ترول‌کش کمتر بود. درحالی که موجود بین زمین و هوا بود و به سمت فیلیکس شیرجه می‌زد، تیغه تبر به گردن او گرفت. کله به سمتی در سیاهی پرتاب شد و تن به سمتی دیگر. فواره خون به زمین ریخت تا تن و سر روی زمین افتادند.

فیلیکس با درماندگی سر تکان داد و با خود فکر کرد: نباید اینطور می‌شد.

گاترک به او نگاه کرد:« این چه بود؟ شیطان؟» چشمانش گشاده و هیجان در صدایش شنیده می‌شد.

فیلیکس به او نگاهی کرد:« گمان می‌کنم زمانی انسان بوده باشد… یکی از آلودگانی که با کیاس نشان شده‌اند. از همان ابتدا که به دنیا می‌آیند به فراموشی سپرده می‌شوند.»

گاترک با پوزخندی گفت:« به زبان شما صحبت می‌کرد!»

فیلیکس پاسخ داد:« گاهی اوقات اثر آلودگی تا سال‌های بسیاری بعد از تولد خود را نشان نمی‌دهد. بستگان گمان می‌کنند که آنها بیمارند و از آنها تا سال‌ها مراقبت می‌کنند. اما بالاخره روزی می‌رسد که راهی جنگل‌های اطراف شده و برای همیشه ناپدید می‌شوند.»

« چرا از چنین هیولا‌هایی مراقبت می‌کنند؟»

فیلیکس شانه بالا انداخت:« اینطور است دیگر! کسی دلیلش را نمی‌داند. شاید چون برای ما سخت است از کسانی که می‌شناسیم و زجر کشیدنشان را می‌بینیم دل بکنیم… هر چند تغییر کرده باشند.»

دورف با شگفتی به او خیره شد و سر تکان داد:« چقدر نازک‌دلید!» با ناباوری سر تکان داد:« خیلی دل نازکید!»

بادی نمی‌وزید. گهگای فیلیکس حضور موجوداتی بین درختان اطرافش را حس می‌کرد و در اظطراب سر جایش می‌خشکید. به عمق مه غلیظ خیره می‌شد. به دنبال سایه‌هایی بود که به نظرش حرکت می‌کردند. ملاقاتشان با آن فرد آلوده موقعیت خطیری که در آن گرفتار شده‌بودند را در ذهن او تعمیق کرد. در آن اعماق بود که آمیخته‌ای از ترس و وحشت وجودش را فرا می‌گرفت.

قسمتی از آن خشم، البته به خاطر همین بود که اصلا چرا ترسیده بود! از این حس بیزار بود و خجالت زده. از آن پس تصمیم گرفت که هر چه بعد از این پیش آمد، او نباید این اشتباه را تکرار کند… نباید مثل یک بره بی‌دفاع بماند و نگاه کند، که چه می‌شود.

چیزی توجه گاترک را جلب کرد:« چه بود؟» فیلیکس به سمت او نگاه کرد. گاترک با دقت گوش داد:« می‌شنوی آدمیزاد؟ گوش کن! صدای آواز است…» فیلیکس تمام سعی خود را کرد تا صدایی بشنود ولی هیچ نبود. برق چشم گاترک دیدنی بود:« خیلی نزدیکیم! خیلی نزدیک!»

راهشان را در سکوت ادامه دادند. همین که سلانه راه مه‌آلود را می‌پیمودند، گاترک بسیار محتاطانه از مسیر اصلی جداشد و در استتار چمن‌های بلند به سمت صدایی که می‌شنید رفت. فیلیکس هم ناگزیر به او ملحق شد.

حالا که نزدیک‌تر شده بودند او هم صدای آواز را می‌شنید. صدا طوری بود که گویی از حنجره چندین نفر متصاعد می‌شود. بعضی صدا‌ها انسانی بود… بعضی دیگر از ته گلو و حیوانی. بعضی صدا‌ها مردانه بود و بعضی زنانه، که هر دو با ضرب نرم طبل و سنج و یک فلوت‌زنی نخراشیده، همنواخت شده بودند.

فیلیکس از میان تمام اصوات این آواز موهون، تنها یک کلمه را به متوجه شد و آن را بار‌ها شنید. چنان که بالاخره متوجه شد که این آواز چیست. آن کلمه اسلنِش[1] بود.

تن فیلیکس به لرزه آمد. اسلنش، ارباب تاریک لذت‌های وصف‌ناپذیر! این نام، نامی بود که شنیع‌ترین انواع هوسرانی‎‌ها را طلب می‌کرد. این نام در لانه موادفروشان و خانه اعیان آلتدورف زمزمه می‌شد. آنانی که چنان به زوال رفته بودند که به دنبال لذت از چیزهایی فراتر از فهم انسان می‌رفتند. این نام، نامی بود که با فساد و افراطگری و آن بعد اجتماعی تاریک امپایر هم‌خانه بود. چراکه برای آنان که پیروان اسلنش هستند، هیچ نوع تحریک‌کننده‌ای غیر‌عادی و هیچ نوع لذتی ممنوعه نبود.

فیلیکس زمزمه کرد:« مه ما را می‌بلعد.»

گاترک او را هیس کرد:« باید نزدیکتر بشویم! ساکت باش…»

همانطور روی زمین خزیدند و جلوتر رفتند. لباس‌های فیلیکس به خاطر مالیده‌شدن به نم چمن‌های بلند کاملا خیس شده بود. جلوتر می‌توانست مجمرهای آتشی را ببیند که در تاریکی می‌سوختند. بوی چوب سوخته و همچنین بوی تهوع‌آور و شیرین بخورات هوا را پر کرده بود. با نگرانی اطرافش را نگاه کرد. چیز زیادی نمی‌دید، فقط امیدوار بود که کسی ناگهان به راهشان نخورد. حس می‌کرد کاملا قابل رویت است.

ذره‌ذره پیش می‌رفتند. گاترک تبر پهن خود را پشت سر می‌کشید و فیلیکس که مجبور بود روی چهار دست و پا حرکت کند دستش به تیغه آن مالید و انگشتش برید! با تمام قدرت نیاز شدید بدنش به فریاد کشیدن را خفه کرد!

در ادامه مسیر به مرز چمن‌های بلند رسیدند و در مقابل خود منظره‌ای شگفت دیدند حلقه‌ای دیدند که با شش تکه سنگ، تراشیده در فرم‌های بسیار زشتی ساخته شده بود و هر کدام مانند ستونی یکپارچه به هوا رفته بود. سنگ‌های ایستاده به نوری سبز می‌درخشید که احتمالا به خاطر نور نوعی قارچ شبرنگ بود. بر بالای هرکدام از این پیکره‌ها مجمری قرار داشت که به شدت دودی غلیظ به هوا می‌فرستاد. و در این بین، نور پلید ماه، در آن شب منحوس همه این صحنه‌های جهنمی را درخشان کرده بود.

در میان حلقه سنگی، شش انسان می‌رقصیدند. هر کدام ماسک زده، پوشیده در رداهایی بلند. رداهایشان را پشت یک شانه انداخته بودند تا برهنگی تن خود را نشان دهند. هم مرد بودند، هم زن. در یک دستشان سنج‌هایی انگشتی داشتند و در دست دیگرشان ترکه‌هایی از چوب توس که با آن، نفر جلویی خود را می‌زند!

با هر نواخت و با هر ضربه می‌خواندند و نام اسلنش را بر زبان می‌آوردند: یگراک تو آمات اسلنش![2]

فیلیکس دید که تن برخی از آنها به ضرب ترکه‌ها کبود شده. با این حال رقاصان گویا دردی حس نمی‌کردند. شاید به خاطر اثر مدهوش‌کننده همان بخوراتی است که هوا را اشباع کرده‌اند.

در اطراف این پیکره‌های سنگی، چیز‌های وحشتناکی دیده می‌شد. آنکه طبل می‌زد، مردی بود تنومد، با سر یک گوزن و پاهایی ثم دار! آن‌کس که فلوت می‌زد، موجودی بود با سر یک سگ با انگشتانی حشره‌مانند! و در کنار آن دو، جمعی از زنان و مردان آلوده به کیاس، روی هم ریخته و در هم می‌لولیدند!

بدن‌های برخی از آنها تا حدودی از تناسب خارج شده بود. مردانی بودند بسیار لاغر و بلند، با کله‌هایی کوچک، زنانی چاق و کوتاه، با سه چشم و سه پستان. بقیه به حدی درهم و برهم بودند که اصلا نمی‌شد تشخیص داد که آیا انسان هستند یا نه! موجوداتی تلفیق شده از افعی و انسان با بدن‌های فلس دار، در کنار مردانی که کله‎‌های گرگین داشتند و تن‌های خزدار، در کنارشان موجوداتی که تماما دهان بودند و دندان و سوراخ و حفره‌های بسیار!

فیلیکس به زحمت نفس کشید. تمام این صحنه‌ها را با ترسی انباشته دید.

طبل سریعتر نواخت. لحن آواز تندتر شد و صدای فلوت‌زنی بلندتر از پیش و نخراشیده‌تر و نا‌منظم به گوش رسید. به همین نواخت ناهنجار بود که رقاصان به وجد آمدند. چنان یکدیگر را به ترکه‌ها زدند که رد باریکه‌های خون سراسر بدن‌هایشان را پوشاند. در نهایت، به نواخت سریع سنج‌هایشان، آواز و هیاهو خاتمه یافت.

فیلیکس خشکید، با خود گفت که لو رفته‌اند! بخورات معلق در هوا بینی او را پر‌کرده و به نظر می‌رسید که تمام حواس او را متاثر کرده بود. حالا حتی بیش از دفعه قبل از جهان واقعی خود را دور و غریب می‌دید. ناگهان دردی عمیق در پهلوی خود احساس کرد، چنان که گویی تا اعماق وجودش رخنه کند. به سمت درد که نگاه کرد، گاترک بود که با آرنج به دنده‌هایش می‌زد و به چیزی که فراتر از حلقه سنگی بود اشاره کرد.

فیلیکس به زحمت توانست آن را در مه غلیظ ببیند. وقتی بیشتر تلاش کرد، توانست همان دلیجان سیاه را تشخیص دهد! در سکوت ناکهانی و شوکه‌کننده، صدای باز‌شدن درب دلیجان را شنید. نفس در سینه حبس، خیره مانده بود تا ببیند چه از آن بیرون می‌آید.

شکلی در مه ظاهر شد. قدی بلند داشت و نقابی به چهره؛ پوشیده در لباس‌هایی به رنگ‌های بسیار ولی رنگ‌ و رو‌ رفته. به حالتی با وقار قدم برمی‌داشت و در بازوان خود چیزی به همراه داشت. قنداقی از ابریشم و زربافت بانقش برجسته در آغوش او. فیلیکس با حیرت به گاترک نگاه کرد. اما گاترک با شوری دیوانه‌وار به آن صحنه خیره مانده بود. گویی در این لحظات دیگر اعصابش او را همراهی نمی‌کرد؛ پلک چشمش می‌پرید و دهانش باز مانده بود.

آن تازه‌وارد، در میان حلقه سنگ رفت:« آماک تو آمات اسلنش.[3]» با صدای بلند فریاد زد و قنداق را به آسمان گرفت. فیلیکس دید که درون قنداق کودکی خفته است. زنده یا مرده، نمی‌دانست.

و جمعیت حاضر در پاسخ به او صدا دادند: ایگراک تو آمات اسلنش! زارکول تاین آمات اسلنش![4]

مرد ردا‌پوش به چهره اطرافیانش نگاه کرد و چنین به نظر فیلیکس آمد که چشمان قهوه‌ای و آرام مرد غریب به اعماق وجود او خیره شده بود. با خود فکر کرد آیا او به عنوان ارباب این جمع، از حضورشان خبر دارد و بازیچه او هستند؟

مرد با صدایی واضح پاسخ داد: آماک تو اسلنش!

حاضران جواب دادند: آماک کِلِسسا![5] آمات اسلنش!

دیگر واضح بود که مراسمی شیطانی شروع شده بود. همین که مراسم ادامه یافت، ارباب حاضران با قدم‌های شمرده و باوقار، کودک را به سمت قربانگاه پیش‌برد. فیلیکس دهانش خشکید. لبانش را زبان زد. گاترک که گویی مدهوش شده بود با چشمان خیره همه چیز را می‌دید.

کودک در قربانگاه قرار گرفت و صدای رعدآسای طبل‌ها دوباره همه جا را پر کرد. هر کدام از شش رقاص، کنار یکی از ستون‌ها ایستادند. تنهایشان را به ستون‌ها می‌مالیدند و ران‌هایشان را به آن می‌چسباندند. با ادامه مراسم، خود را پیچان و رقصان به پای ستون‌ها افکندند.

و ارباب، از میان ردای خود تیغه‌ای مواج و بلند پدید‌آورد. فیلیکس با نگرانی به دورف نگاه کرد که آیا قرار نیست کاری بکند؟ خودش دیگر توان تحمل نداشت.

تیغه در دست ارباب بالا رفت و بالای سر او در هوا درخشید. فیلیکس به زحمت نگاه کرد و حس کرد موجودی مهیب از بالا آنها را می‌نگرد. بخورات و مه در هم پیچیدند و گویی شکلی از چیزی بزرگ پدیدار ساختند. ابری که مانند چهره‌ای بی‌قاعده شروع به شکل گیری کرد و فیلیکس رامتقاعد کرد که این چهره، به زودی در جهان واقعی نمایان خواهد شد.

فیلیکس دیگر نتوانست تحمل کند:« نه!» با فریاد ایستاد! و در کنارش ترول‌کش، از میان بوته‌های بلند بیرون جهید. شانه به شانه، به سمت حلقه سنگی خیز برداشتند. در ابتدا، آیین‌وران اصلا متوجه آنان نشدند، اما وقتی که طبل‌نوازی شورمندانه متوقف شد و آوازخوانی خاموش شد، ارباب محفل به آن دو خیره شد و آن دو به اینان. تا مدتی چنین گذشت.

هیچ‌کس نمی‌دانست ماجرا چیست. تا آنکه ارباب محفل تیغه را به سمت آن دو تن نشانه گرفت و کمابیش جیغ کشید:« این مزاحمان را بکشید!»

حاضران ناگهان مانند موجی جلو تابیدند. فیلیکس که پا در زمین محکم می‌کرد تا با سیل جمعیت رو به رو شود، دردی عمیق در پاشنه پا حس کرد. پایین را نگاه کرد و خیره ماند. زنی دندان در پای او فرو کرده بود که تن مار داشت! فیلیکس به خشم تیغه شمشیرش را بلا برد و در سر زن فرو کرد. تنش به رعشه آمد وقتی تیغه شمشیر استخوان را خراشید.

سپس به دنبال رد اجسادی رفت که گاترک به ضرب آونگ‌وار تبر خود به جا می‌گذاشت و راهش را به سمت قربانگاه باز می‌کرد. تبر دو لبه را به نیرو و منظم پیش رو بالا و پایین حرکت می‌داد و و پشت سر، ردی از ویرانه‌های سرخ تن این آن به جا می‌گذاشت. آیین‌وران، شهوت‌زده و مست از بخورات فراوان، توان دفاع چندانی از خود نداشتند، ولی به طرز وحشتناکی بی‌مهابا پیش می‌آمدند. زن و مرد، آلوده و پاک، خود را به دل تیغه مهیب تبر گاترک پرتاب می‌کردند، چنان که گویی جانشان کمترین اهمیتی نداشت. فیلیکس چند تنی که باقی می‌ماندند و نزدیک بودند را به تیغه شمشیر خود از پای درمی‌آورد و همچنان نزدیک به گاترک حرکت می‌کرد. در یک لحظه، تیغه شمشیرش در میان دنده‌های مردی با چهره سگ فرو رفت که از هوا بر سر او فرود می‌آمد. وقتی شمشیرش را از میان استخوان‌های سینه او بیرون می‌کشید، زنی با دستانی چنگال‌مانند و مردی با تنی آغشته به ماده‌ای لزج به سمت او جهیدند! وزن مرد و وحشیگری زن به او غلبه کرد و زمینش زدند. هوا از ریه‌های او خالی شد.

چنگال زن روی صورت او کشیده شد و خراش‌های کوتاه و بلند روی سر و صورت او انداخت. فیلیکس به ضربه پا شکم زن را کوبید و او را از خود دور کرد. مرد لزج، به طرز بدی روی زمین کوبید ولی دست از گلوی فیلیکس برنداشت! فیلیکس در تقلا برآمد که خنجرش را بیابد. به دست راست گلو مرد را فشرد و دست چپش به دنبال قبضه خنجر. سخت بود که گلو آن مرد بفشارد. ماده لزج دست او را آغشته کرده بود و نمی‌توانست آنگونه که می‌خواهد او را خفه کند. در همین حال، مرد نکبت‌انگیز با تمام وزن فلیکس را خفه می‌کرد و با حالتی جنون زده، خود را به تن او می‌مالید و نفس‌نفس می‌زد.

چیزی نمانده بود که سیاهی وجود شاعر را بگیرد! بارقه‌هایی نقره‌ای چشمانش را پرکرد! حسی عجیب او را به تسلیم شدن و سر سپردن به این لحظه، به سوی سیاهی وادار می‌کرد. اما از جایی در دوردست، نه در نزدیکی، صدای غرش هیبت‌افکن گاترک شب را در هم کوبید! همین کافی بود تا فیلیکس به نهایت قدرت خود تن را بتاباند و از غلاف خنجر برکشید و به دفعات تیغه آن را به تن مرد لزج کشید و فرو کرد و تاباند و استخوان دنده او را تراشید! آن همه درد و خونریزی، لبخندی عمیق بر لب مرد نکبت آورد و تن او را منقبض کرد. در لبخند پلیدش، ردیف‌هایی از دندان‌های سوزنی پدیدار شد و همین که می‌مرد، گویی از شدت لذت می‌مرد! صدایی ناله‌وار سر داد و به پهلو افتاد:« اسلنش! مرا دریاب!» با حالتی شعف‌مند ناله کرد:« آه درد، ای درد عزیز!»

فیلیکس به پا خواست و دید که زن چنگال‌دار هم خود را از روی زمین جمع می‌کند. دندان به هم فشرد و به ضربه پا محکم به صورت زن کوبید. صدای شکستن شاخه‌ای آمد و زن به کمر روز زمین افتاد. فیلیکس سر خود را تکان داد تا خون روی چشمانش کنار برود. دید که جمعیت زیادی از آیین‌وران اطراف گاترک حلقه زده‌اند. به همین دلیل او تا کنون زنده بود.

دورف در تلاش بود که راهی به سمت مرکز حلقه سنگی باز کند. هجمه تن‌ها بود که او را عقب نگه می‌داشت. بر تن دورف ده‌ها زخم کوچک و بزرگ نمایان بود. نیروی عجیبی که در تن دورف بود شگفت‌آور بود. همین که هجم توده تن‌ها را عقب نگه داشته و به ضرب تبر تن‌هایشان را تکه‌تکه می‌کرد از دهانش کف بیرون زده و مدام فحش و ناسزایشان می‌گفت. دست و سر بود که غل می‌خورد و شنه و کتف بود که باز می‌شد! تمام هیکل دورف در خون و تکه‌های گوشت و شکسته‌های استخوان مهاجمان پوشده بود.

با اینکه شواهد نشان از شکست‌ناپذیری دورف داشت ولی فیلیکی می‌دانست که کاترگ در این نبرد شکست خواهد خورد. در همین افکار بود که کسی با چماق بر سر دورف کوبید و او را زیر تن‌های خود غرق کردند. دورف به زانو درآمد.

فیلیکس با حیرت خیره ماند: و اینگونه دورف تباه شد، همانگونه که همیشه می‌خواست.

آنطرف غوغای گاترک و آیین‌وران، ارباب محفل دوباره بر خود مسلط شد. بار دیگر شروع به خواندن وِرد کرد و تیغه خود را به بلندای آسمان گرفت. آن شکل دهشتناک که قبل‌تر در آسمان پدیدار شده بود، دوباره از میان مه و بخورات بهم‌آمیخت.

فیلیکس با دیدن آن چهره در آسمان به تحذیر گمان کرد که اگر آن موجود در واقعیت تجلی یابد، همه‌شان تباه می‌شوند. اما نمی‌توانست به زور شمشیر مسیر خود را از بین انبوه تن‌ها، که گاترک را محاصره کرده بودند، راه به جایی ببرد. در تمام این مدت به تیغه مواج ارباب محفل، که نور نحس مورسیلیب بر آن منعکس می‌شد، خیره مانده بود.

سپس نگاهی به خنجر خود کرد:« ای سیگمار! هدایت‌گر دست من باش!» با این دعا خنجر را پشت سر برد و به سمت ارباب محفل پرتاب کرد. خنجر با سرعت و دقت به پرواز در‌آمد و در گلوی ارباب نشست! زیر ماسکی که به صورت داشت، قسمتی از تن او پدیدار بود.

صدای غرغره خون گلوی ارباب آیین‌وران را پر کرد. به کمر زمین افتاد.

به محض فرو‌افتادن ارباب، ناله‌ای از آسمان شنیده شد و مه به ارامی فرو‌نشست و شکلی که در آسمان ساخته شده بود ناگهان محو شد. به دنبال آن، تمام آیین‌وران به وحشت افتاده و به یکباره اطراف را نگاه کردند. آلودگان با اخم به فیلیکس خیره شدند. چند ده نگاه عبوس و عصبانی او را محاصره کرده بود. همین او را خشکاند و بسیار بیش از پیش ترساند. سکوتشان کافی بود او را بکشد. و سپس صدای فریاد قدرتمند گاترک سکوت را شکاند. دورف از زیر توده اجسادی که بر سرش ریخته بودند بیرون آمد. سر و صورت هر که را که می‌دید به ضرب مشت‌های سنگین خود می‌کوبید. سپس دست در میان اجساد کرد از میان آنها دسته تبر افسانه‌ای خود را به دست فشرد و بیرون کشید!

دسته تبر را از میان و بالا گرفت و به سرعت با تیغه و انتهای آن بر سر و صورت مهاجمان بهت‌زده کوبید. فیلیکس هم شمشیر خود را به دست گرفت و با سرعت به سمت گاترک دوید تا به او ملحق شود. دو جنگاور از دو سو جنگیدند تا به هم رسیده و پشت به پشت رو به سیل دشمن ماندند.

حالا با مرگ اربابشان، آیین‌وران پر از ترس پا به فرار نهادند. جمعیت برابر گاترک و فیلیکس در جنگل محو شد و آن دو زیر سایه ستون‌های سنگی دارک‌استون‌رینگ باقی ماندند. گارتک نگاهی مصیبت زده به فیلیکس انداخت. خون و تکه‌های خورد گوشت لای مو‌های کاکلی‌اش رفته بود. نور سبز سحر‌انگیز که بر او می‌تابید، چهره‌ای شیطانی به او داده بود:« مرگی رشادت‌آمیز از من دریغ شد، آدمیزاد!» با اخم تبر را بالا آورد.

فیلیکس با تردید فکر کرد که دورف هنوز از جنون خود خارج نشده و شاید می‌خواهد بی توجه به سوگندی که خورده‌اند، او را نیز دو نیم کند. گاترک همچنان پیش آمد و ولی وقتی به اورسید لبخندی پهن به صورتش نشست:« گویا خدایان مقرر کرده‌اند که به مصیبت بزرگ‌تری گرفتار مرگ شوم!»

ته دسته تبرش را در زمین فرو کرد و با صدای بلندی خندید. چنان خندید که اشک از چشمانش آمد و بر پهنای صورتش جاری شد. بعد از آنکه خنده‌اش تمام شد، به سمت قربانگاه رفت و نوزاد را بر کف دست انداخت و نگاهش کرد:« زنده است!»

فیلیکس به بررسی جسد آیین‌وران پرداخت. نقاب از چهره‌هایشان بر‌می‌داشت. اولی دختری مو طلایی بود که آثار برآمدگی و کبودی روی صورتش بود. دومی مردی جوان بود… مردی جوان که به طرز خنده‌داری، گردنبندی به شکل چکش دور گردن داشت.

فیلیکس گردنبند را نگاه کرد:« فکر کنم بهتر باشد به مهمان‌خانه بازنگردیم.»

گاترک کنار او ماند و به جسد گانتر خیره شد.

« آمده است که روزی نوزدای بر در معبد شالیا[6] در شهر هارتزراخ پیدا شد. نوزاد در ردایی پشمین سودن‌لندی خون‌آلود، پیچیده شده بود. در کنار نوزاد، کیسه‌ای پول قرار داشت و گردنبندی به شکل چکش مقدس سیگمار به گردن نوزاد بود. راهبه‌ای که نوزاد را آورد، سوگند می‌خورد که دلیجانی سیاه دیده که در گرگ‌و‌میش صبح به سرعت از معبد دور می‌شد.»

 

« مردم هارتزراخ، داستانی تیره‌تر از ماجرای اینگرید و گانتر هاپتمن، فرزند و نوه صاحبان مهمان‌خانه تعریف می‌کنند. داستان از قرار این است که آنها را برای قدرت‌های تاریکی به طرز وحشتناکی قربانی کرده‌اند. راهبانانی که اجساد را در دارک‌استون‌ رینگ پیدا کرده بودند، از وحشتناک بودن محل قربانگاه گفتند. می‌گفتند بدن اجساد با تبری سنگین به دست شیطانی مخوف دریده شده.»

۱ اسلنش Slaanesh نام یکی از چهار شیطان بزرگ کیاس است. چهار شیطان کیاس در میان مریدان خود به خدایان کیاس معروف‌اند

۱عین متن به زبان کیاس: Ygrak tu amat Slaanesh

۲عین متن به زبان کیاس: Amak tu amat Slaanesh

۳ عین متن به زبان کیاس: Ygrak tu amat Slaanesh! Tzarkol taen amat Slaanesh

۱عین متن به زبان کیاس: Amak klessa

۱ شالیا: Shallya الهه درمانگری و درمان درد‌های انسان‌ها

نوشتهٔ پیشین
گهایمنیسناخت بخش دوم
نوشتهٔ بعدی
گرگ‌سواران بخش اول

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
شما برای ادامه باید با شرایط موافقت کنید

Twitter
LinkedIn
Facebook
DeviantArt
Google

Abadshahr Publication 2025