1234 888 9821+
info@test.com
info@test.com
حساب من

پنل کاربری

بیرون رفتن
این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
ابدشهر
  • خانه
  • کتابخانه
  • داستان
    • فانتزی
      • وارهمر
        • جهان کهن
      • رونترا
  • شخصیت ها
  • درباره ما

گرگ‌سواران بخش اول

نوشته شده در  14 خرداد در 6:22 pm
هادی چراغی نیکو
بدون دیدگاه

گاترگ و فیلیکس – گرگ‌سواران (۱) – کتاب اول – سه گانه اول

گرگ سواران

  « دقیقاً نفهمیدم کجا و چطور تصمیم گرفتم در جستوجوی گنجینه گم شده‌ی کوه هشت قله به جنوب بروم. متاسفانه این تصمیم هم مثل خیلی از تصمیمات مهم زندگیم در سیاه مستی در می‌خانه‌ها گرفته شد. حالا که فکر می‌کنم دورف کهنسال و بی دندانی را یادم می‌آید که چیزی راجع به طلا مِن‌و‌مِن می‌کرد. و به خوبی به یاد دارم وقتی از آن طلا برایش می‌گفتند چطور شعله‌ای در چشمان همسفرم زبانه می‌گرفت.»
« شاید این ذات آنها بود که با کم‌ترین تحریکی حاضر بودند زندگیشان را به خطر بیاندازند و به دل سرزمین‌های برهوت و متوحشی بزنند که در خیال هم نگنجد. یا شاید هم این خاصیت جنون طلاست که روی این نژاد تاثیر عمیقی دارد. سپس فهمیدم وسوسه‌ی این فلز درخشان تاثیر شگرف و عجیبی برتمام اذهان این نژاد باستانی دارد. به هر حال، تصمیم سفر به فراسوی جنوبی‌ترین مرزهای امپراطوری، شوم‌ترین تصمیم ممکن بود. و به دیدارها و ماجراهایی ختم شد که ردی از آن هنوز هم در سودای روح من است.»
از کتاب سفرهای من با گاترک، جلد دوم
نوشته آقای فیلیکس ییگر (نشر آلتدورف، ۲۵۰۵)

 

 

فیلیکس ییگر دستان خالی‌اش را جلوی آنها بازکرد و خالصانه گفت:« آقایان واقعاً دنبال دردسر نیستم. فقط از شما می‌خواهم آن دختر را رها کنید.»

خنده شیطنت‌آمیز صیادانِ مست هوا را پر کرد. یکی از آنها با صدای زیغ و نوک زبانی مسخره‌اش کرد:« فقط آن دختر را رها کنید.»

فیلیکس به دنبال کمک اطراف تجارتگاه را نگاه کرد.  تعدادی آدم سرسخت که لباس پر خزه کوه‌نشینان را به تن داشتند با چشمانی که از الکل خون شده بود به او نگاه کردند. صاحب فروشگاه  مردی بلند قامت و خمیده با موهایی نازک بود که رویش را برگرداند و شروع به چیدن قوطی‌های کنسرو روی قفسه‌های چوبی زبر کرد. مشتری دیگه‌ای هم آنجا نبود.

یکی از صیادان که آدم گنده‌ای هم بود جلوی فیلیکس پرید. فیلیکس تکه‌های گریسی که به ریش‌هاش چسبیده بود را دید. وقتی خواست صحبت کند، بوی برندی ارزان حتی به بوی چربی فاسد شده خرس هم چربید. چربی که صیادان برای در امان ماندن از سرما به خودشان می‌مالیدند. فیلیکس از شدت بوی فجیع خودش را عقب کشید.

صیاد گفت:« هی هِف، یه بچه شهری اینجاست که خیلی قشنگ صحبت می‌کنه.»

هف از پشت میزی که اون دختر در حال دست و پا زدن را نگه‌داشته بودند نگاهی انداخت و گفت:« آره لارس! خوشگل صحبت می‌کنه و با اون موهای طلاییش مثل ذرت می‌مونه. حتی میتونیم ازش به عنوان یه دختر استفاده کنیم.

لارس:« وقتی داشتم از کوه میومدم پایین همه چیز مرتب بود. حالا گوش کن ببین چی میگم. اون دختره برای خودت. من هم ترتیب این شازده رو میدم.

فیلیکس صورتش برافروخته شد؛ با این‌حال عصبانیتش را پشت لبخندی مخفی کرد. تا جای ممکن می‌خواست از درگیری اجتناب کند. گفت:« آقایان نیازی به این کارها نیست، بگزارید برای شما نوشیدنی بخرم.»

لارس رویش را به سوی هف کرد و یکی دیگر از کوه‌نشینان با قهقهه گفت:« پولم داره، شانس بهمون رو کرده.»

هف پوزخندی زد.

لارس را دید که آرام شده است و گاردش را پایین آورده ولی هنوز هیکل گنده‌اش را به سمتش می‌کشد. فیلیکس منتظر ماند تا نزدیک‌تر شود و وقتی دید که فیلیکس وقتی دید مردی قوی‌هیکل به سمتش می‌آید، با نا‌امیدی به اطراف نگاه کرد: لعنت به این شانس، گاترک کجاست؟ چرا وقتی به این کوتوله نیاز هست پیدایش نیست؟ رو به لارس کرد و گفت:« باشد، اصلاً متاسفم که دخالت کردم. می‌گذارم شما آقایان به کارتان برسید.» صیاد دستانش را طوری باز کرد که انگار می‌خواست فیلیکس را بغل کند. فیلیکس بی آنکه فکر کند، با زانو ضربه‌ای سریع میان دو ران لارس زد. چنان که آهنگری در کوره بدمد، تمام هوای ریه لارس خالی شد. صیاد درشت هیکل ناله کنان خم شد. فیلیکس سپس ریش او را گرفت و سرش را به سمت زانویش که بالا می‌رفت، پایین کشید.

صدای شکستن دندان و گردن صیاد در گوش فیلیکس پیچید و لارس روی زمین افتاد. تقلا کرد که نفس بکشد و از درد پایش به خود پیچید.

هف گفت:« یا تال مقدس.» صیاد تنومند دیگری به سمت فیلیکس پرید. با یک ضربه آرنجش، فیلیکس روی میزی که در انتهای اتاق بود پرت شد تا به مخزن آبجو برخورد کرد.

فیلیکس رو به صاحب وحشت‌زده تجارتگاه کرد و گفت:« معذرت می‌خواهم.» سپس سعی کرد میز را بلند کند و به سمت شخص متخاصم پرتاب کند. تا جایی زور زد که احساس کرد چیزی نمانده که عضلات پشتش پاره شود.

شخصی مست نگاهی به او کرد و با خنده‌ای شرورانه گفت:« نمی‌تونی بلندش کنی چون با میخ به زمین کوبیدنش تا توی دعوا ازش استفاده نکنن.»

فیلیکس گفت:« ممنونم بابت توضیحاتتان.» در همین دم حس کرد دست کسی در موهایش رفت و سرش را محکم به میز کوبید. درد در جمجه‌اش پیچید. چشمانش سیاهی رفت. و حس کرد صورتش خیس شده است. با خود فکر کرد که حتماً خون‌ریزی دارد اما متوجه شد خیسی از آب‌جوی ریخته شده روی میز است. سرش را بار دیگر روی میز کوبیدند و صدای پایی از دوردست را می‌شنید که به او نزدیک می‌شد.

فیلیکس صدای هف را تشخیص داد:« نگهش دار کِل، قراره به خاطر کاری که با لارس کرده کمی باهاش حال کنیم.» از سر ناچاری با آرنجش به عضلات قوی شکم کِل کوبید. وقتی دید کمی موهایش آزادتر شده است، خودش را از دستان کِل رها کرد و برگشت تا با او روبه‌رو شود. با دست راستش دیوانه‌وار دنبال لیوان آبجو خوری آهنی بود. در آن گرد و خاک دو صیاد پیل تن را دید که به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. دخترک رفته بود و فیلیکس دید که در پشت سر او بسته می‌شود. می‌توانست صدای دخترک را بشنود که برای کمک فریاد می‌کشید. هف داشت چاقویی را از قلاف کمری‌اش بیرون می‌کشید. انگشتان فیلیکس به سختی به دسته لیوان رسید. کمی کش و قوس آمد و با گوشه لیوان آهنی به صورت کِل کوبید. سر صیاد شکافته شد و خون از آن فواره زد. کِل رویش را به سمت صورت فیلیکس چرخاند و لبخند دیوانه‌واری بر لب‌هایش نقش بست. انگشتانی عضلانی چون آهن مچ فیلیکس را گرفت. و بر اثر فشار آن ناخوداگاه لیوان را انداخت. کِل با قدرت زیادش دستان فیلیکس را برخلاف تمام مقاومتی که نشان می‌داد به راحتی به پشت او چسباند. بوی چربی خرس و بدنش تحمل ناپذیر بود. فیلیکس غرولندی کرد و تلاش کرد تا دستانش را از چنگ او رها کند. اما تلاش‌هایش بی‌فایده بود.

تیزی تیغ به گلوی فیلیکس خورد. فیلیکس نگاهی انداخت و هِف را دید که تیغه چاقوی بلندش را روی گردن او گذاشته است. فیلیکس بوی تیغه روغن کاری شده‌اش را استشمام می‌کرد. خون از شاهرگ فیلیکس به زمین چکه می‌کرد.  یخ فیلیکس وا رفت. فقط کافی بود تا هف کمی روبه جلو خم شود، آن وقت فیلیکس را فقط می‌شد در ملکوت «مور[1]» پیدا کرد.

هف با لحنی آرام و تهدید‌آمیز گفت:« خیلی کار نالوتی کردی پسر. لارس پیر فقط کمی احساساتی شده بود و تو زدی دندوناش رو خورد کردی. از دار دنیا هم فقط ما رو داره، حالا میگی باید چه کار کنیم؟»

لارس در تقلا برای نفس کشیدن گفت:« بکش اون هیچی ندار رو!» فیلیکس حس کرد کِل دستانش را بیش از بیش به پشتش می‌پیچد تا جایی که ترسید نکند  دستش بشکند. از درد ناله‌ای کرد.

هف گفت:« باید همین کارم کنیم.»

صاحب تجارتگاه با صدایی ترسیده گفت:« نمی‌تونید، این کار قتله!»

هف بی‌مهابا داد زد:« خفه شو زقنبو، کی از تو پرسید؟»

فیلیکس دید که واقعاً قصد دارند او را بکشند. پر از خشم مستانه‌انند و حاظر هستند آدم بکشند. و البته او هم بهانه خوبی دستشان داده بود.

هف گفت:« خیلی وقته که یه بچه خوشگل نکشتم.» و کمی چاقویش را به گلوی فیلیکس فشرد و گفت:« میخوای التماس کنی بچه خوشگل!؟ میخوای برای زنده موندن التماس کنی؟ ها؟»

فیلیکس گفت:« برو به جهنم.» اگر گلویش خشک نشده بود، حتماً تفی هم نثارش می‌کرد. زانوهایش سست شده بودند و به خود می‌لرزید. چشمانش را بست.

صدایی از ته حلق کل به گوش فیلیکس رسید که با خنده می‌گفت:« الان دیگه ادبت رو از دست دادی بچه شهری؟»

فیلیکس با اندوه فکر می‌کرد: ببین مرگ من در کجا مقدر شده بود… در دخمه‌ای ناشایسته در کوهستان گِرِی[2]…

ناگهان، صدایی خشمگین و کلفت چون صدای خراشیدن دو سنگ بهم، به گوش رسید:« اولین کسی که به این آدمیزاد آسیب بزند را درجا می‌کشم. برای دومین نفر هم کمی وقت صرفش می‌کنم.»

فیلیکس چشمانش را باز کرد و از پشت شانه‌های هف گاترک گریسونِ ترول کش را دید که شبح‌وار در چهارچوب در ایستاده است و عضلات رانش تمام آن را پوشانده است. این دورف به قامت یک پسر نه ساله بود اما چون دو مرد پیل‌تن عضلانی بود. نور مشعل، خالکوبی‌های عجیبِ تنِ نیمه برهنه‌اش را برجسته کرده بود و چشم‌هایش چون دهانه‌ی غار تاریکی می‌نمود که چشم‌هایی خوفناک از آن نظاره‌گر بودند.

هف خندید و بدون اینکه سرش را برگرداند گفت:« گمشو غریبه، وگرنه بعد از تموم شدن کارمون با دوستت به خدمت تو هم می‌رسیم.»

فیلیکس حس کرد دستان کِل که شانه‌اش را گرفته بود شل شدند و دید که به سوی درب اشاره می‌کند.

گاترک گفت:« که اینطور!؟» و سپس استوار به داخل قدم برداشت، سرش را تکانی داد و برف موهای نارنجی رنگش که در هلالی سیخ به هوا رفته بود، به اطراف پخش شد و صدای زنجیری که از بینی او تا گوش راستش آویخته بود، فضا را پر کرد. گاترک گفت:« وقتی به خدمتت برسم، مثل یه زن اِلف برایم جیغ و داد می‌کنی!»

هِف خندید و برگشت تا با گاترک روبه‌رو شود. خنده‌اش با سرفه‌هایی پیاپی خفه شد. و چون میِّت رنگ از رخسارش پرید. گاترک پوزخند تحقیرآمیزی بر او زد، طوری که دندان‌های شکسته‌اش پدیدار شد و شستش را بر تیزی تیغه تبرش کشید. تبری که اگر کسی می‌خواست از آن استفاده کند، باید با دو دستش آن را می‌گرفت.گاترک چنان تبری را تنها با یکی از دستان عضلانی‌اش حمل می‌کرد. خون از زخم روی انگشتش بی وقفه می‌چکید ولی لبخند دورف کشیده و کشیده‌تر می‌شد.

چاقو از دست هف به زمین افتاد:« ما دنبال دردسر نیستیم… حداقل با ترول‌کش‌ها نه.»

فیلیکس او را ملامت نمی‌کرد؛ چرا که هیچ انسان عاقلی با عضوی از فرقه‌ی نفرین‌شده «بِرزِرکِر‌»هایی که سرشان برای مرگ و میر درد می‌کند، و خود در جستوجوی مرگ هستند، روبه‌رو نمی‌شود. گاترک نگاهی به آنها انداخت  و آرام قبضه‌ی تبرش را به زمین کوبید. وقتی فیلیکس دید حواس کل پرت شده فرصت یافت تا فاصله‌ای بین خود و کوه‌نشینان بیاندازد. وحشت سر تا پای هف را در بر گرفت. هف گفت:« ببین ما دنبال شر نیستیم فقط یه سرگرمی کوچک بود.»

گاترک خنده‌ی پلیدی سر داد و گفت:« از این سرگرمی کوچکتون خوشم اومد، شاید من هم بخواهم کمی سرم را گرم کنم.» و سپس به سمت هف حمله‌ور شد. فیلیکس می‌دید که چطور لارس خودش را جمع و جور می‌کند و به این امید که تا سر ترول کش به هف گرم است، سینه خیز از کنار پاهای گاترک به بیرون بخزد. گاترک چکمه‌اش را بر روی دستان لارس گزاشت و صدای چندش بار خرد شدن انگشتان او، چهره فیلیکس را در هم کشید. گویی امروز روزِ لارس نبود که نبود.

گاترک گفت:« کجا داری میری؟ بهتره پیش رفقات بمونی. همینطوری دو به یک هم زیاد منصفانه نیست.»

دیگر هف رمقی برایش نمانده بود. روی زانو افتاد و گفت:« التماس می‌کنم ما رو نکش.» در این بحبوحه، کل دوباره خود را به فیلیکس رسانده بود. گاترک درست بالای سر هف ایستاده بود. تیغه‌ی تبرش را بر گلوی او گذاشت. چشمان فیلیکس نظاره‌گر تلالوی قرمز رنگ وِردی بود که بر تن تبر باستانی گاترک، زیر نور مشعل چون آتش زبانه می‌کشید. گاترک سرش را به آرامی تکانی داد و گفت:« چه مرگتان است؟ شما سه نفرید. گمان کرده بودید که سه نفری حریف آن آدمیزاد هستید،» با لحنی تهدید‌آمیز ادامه داد:« چه شده؟ حالا دیگر جگرش را ندارید؟»

هف سری به نشانه تایید تکان داد و انگار می‌خواست گریه کند. فیلیکس در چشمان او ترسی تنیده با خرافات از دورف‌ها دید. انگار می‌خواست غش کند.

گاترک به در اشاره کرد و نعره زد:« بزنید به چاک. من تبرم را به خون بزدلانی مثل شما آلوده نمی‌کنم.»

صیادان دست پاچه به سمت در دویدند. لارس بدجور لنگ می‌زد. فیلیکس دختر را دید که کنار رفت تا راه را برای فرارشان باز کند. و در را پشت سرشان بست.

گاترک نگاهی به فیلیکس انداخت و گفت:« نمیشه حتی برای قضای حاجت هم یک دقیقه به حال خودت رهات کنم و تو برای خودت دردسری درست نکنی؟»

فیلیکس گفت:« شاید باید از پشتت جم نخورم.» نگاهش به نگاه دختر تنیده شده بود. دختر بسیار نحیف و لاغر بود. چشمان بزرگ و سیاهش تنها اندام زیبای صورتش بود و شنلش را که از چنس پنبه‌های ضخیم سادن‌لند بود را به دور خود پیچید و بسته‌ای که از تجارتگاه خریده بود را محکم در سینه‌اش نگهداشت. لبخندی با خجالت به فیلیکس زد که چهره‌ی رنگ‌پریده و قحطی زده‌اش را عوض می‌کرد و در نظر فیلیکس زیبا می‌نمود. فیلیکس گفت:« شاید باید تو را در مسیر بازگشت همراهی کنم!»

دخترک گفت:« اگر زحمتی نیست که خوب میشه.»

فیلیکس:« نه هیچ مشکلی نیست، شاید این جانیان همین اطراف باشند.»

دحترک گفت:« بعید میدونم، آخر خیلی از دوستت ترسیده بودند.»

فیلیکس قدمی به سمت او برداشت:« خب بزار برای حمل این گیاهان کمکت کنم»

دخترک بسته را محکم‌تر در آغوش کشید:« بانوی من مخصوصا به من امر کرده تا این گیاهان را برایش ببرم. برای درمان سرماسوختگی هستند. اگر خودم حملشان کنم خیالم راحت‌تر است.»

فیلیکس شانه‌ای بالا انداخت. در هوای سرد قدم نهادند. بخار از دهانشان بیرون می‌زد. در سیاهی شب، کوهستان گری چون غولی خفته بود. منظره‌ی نور دو ماه در میان قله‌های پوشیده شده از برف کوهستان مانند جزیره‌ای در آسمان بود که بر دریایی از سیاهی غوطه ور می‌نمود. آنها از محله‌ی زاغه نشینِ کثیفی که در اطراف تجارتگاه بود گذر کردند. فیلیکس در دور دست‌ها نوری می‌دید، صدای جوشیدن کتری و ثم کوبیدن‌های اسبان را می‌شنید. افراد دیگری هم جسته و گریخته به سوی مقری می‌رفتند که مقصد فیلیکس و آن دختر بود.

سربازانی لاغرمردنی، با لپ‌هایی گود افتاده و با لباس‌هایی ژنده و گشاد که روی آن نشان گرگی در حال دندان نشان دادن نیز به چشم می‌خورد، ارابه‌هایی را همراهی می‌کردند که گاوهای لاغری آن را می‌کشیدند.

درشکه‌چیان ژنده پوش که از رعیت‌ها بودند خستگی بر رخسارشان زار می‌زد و به او خیره مانده بودند.

زن‌هایی که در کنار درشکه‌چیان بودند غالباً شال و روسری‌هایی بر سر و گردن داشتند که چهره‌شان را می‌پوشاند. گاهی کودکان از پشت درشکه سرک می‌کشیدند تا آن دو را نگاه کنند.

فیلیکس پرسید:« چه خبر است؟ گویی همه مردم روستا درحال عظیمت هستند.»

دخترک نگاهی به درشکه‌ها کرد و به سمت او روی برگرداند و گفت:« ما مردم «گاتفرد وون دیل[3]» هستیم. که با تبعید او، به سمت «سرزمین‌های شاهزادگان مرزی[4]» می‌رویم.»

فیلکس ایستاد و نگاهی به سمت شمال کرد. درشکه‌های بیشتری در مسیر بودند و پشت آنها افرادی در تقلا بودند و بعضاً لنگ لنگان به پیش می‌آمدند و چنان به کیسه‌ها و گونی‌هایشان چسبیده بودند که گویی داشتند تمام گنجینه «اَرَبی[5]» را حمل می‌کردند.

فیلیکس که گیج شده بود، سری تکان داد:« یعنی باید از «معبر شعله سیاه[6]» عبور کرده باشید.» چون او و گاترک از مسیر درف‌ها زیر کوه‌ها عبور کرده بودند، به وضعیت آنجا آشنا بود. سپس ادامه داد:« و الان دیگر فصل گذر از آن مسیر گذشته است. الان باید کولاک تمام مسیر را پوشانده باشد. این مسیر تنها برای تابستان مناسب است.»

مردم واگن‌ها را دور تا دور خود قرار داده بودند تا بتوانند پشت آنها از سرمای استخوان سوز پناه بگیرند. دخترک به سمت حلقه واگن‌ها حرکت کرد و گفت:«ارباب ما یک سال بیشتر وقت نداشت تا امپایر را ترک کند. در زمان مناسبی راه افتادیم اما حوادثی پشت سر هم اتفاق افتاد که سرعت ما را کم کرد. در مسیر دچار بهمن گرفتگی شدیم و خیلی‌ها را از دست دادیم.» کمی مکث کرد، گویی اندوه خود را به یاد آورده باشد، سپس به حرفش ادامه داد:« بعضی‌ها معتقدند که این «نفرینِ وون دیل[7]» هست که فرار از آن ممکن نیست.»

فیلیکس به دنبالش راه افتاد، بر روی آتش چند قابلمه بود. دیگ بزرگی هم آنجا بود که از آن بخار بیرون می‌زد. دختر به آن اشاره کرد و گفت:« این دیگِ بانوی من است. منتظر این گیاهان است.»

فیلیکس با جدیت از او پرسید:« بانوی تو ساحره است؟»

دختر جواب داد:« نه آقا، بانوی من سر کتاب می‌داند و اعتبار خوبی هم دارد. درخود «میدِن‌هایم[8]» تعلیم دیده است. او مشاور مسائل ماورایی بارون وون دیهل است.»

دختر به سمت پله‌های کاروانی عظیم رفت که بر روی پله‌ها نشانه‌های افسانه‌ای نقش بسته بود. از پله‌ها بالا رفت. ایستاد. دستش را بر روی دستگیره در گذاشت. سپس رو به فیلیکس کرد و گفت:« ممنونم از کمکتان.» سپس خم شد و گونه فیلیکس را بوسید و وقتی بازگشت تا در را باز کند، فیلیکس دستش را روی شانه او گذاشت و آرام او را نگهداشت و گفت:« لطفاً یک لحظه صبر کنید، اسم شما چیست؟»

دخترک گفت:« کریستین، و اسم شما؟»

فیلیکس:« فیلیکس ییگر.»

و لبخند دوباره دخترک با رفتن او به داخل کاروان از دیدگان فیلیکس محو شد. کمی به در بسته خیره ماند. ذهنش را مشوش کرد. و فیلیکس که سر از پا نمی‌شناخت به سمت تجارتگاه روان شد.

مترجم: محمد جواد اسدی
ویراستار: هادی چراغی نیکو

[1] Morr

[2] Gray Mountains

[3] Gottfried von Diehl

[4] The Land of the Border Princes

[5] Araby

[6] The Blackfire Pass

[7] Von Diehl Curse

[8] Middenheim شهری در مرکز امپایر

نوشتهٔ پیشین
گهایمنیسناخت بخش سوم
نوشتهٔ بعدی
…پس هستم! (قسمت دوم)

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
شما برای ادامه باید با شرایط موافقت کنید

Twitter
LinkedIn
Facebook
DeviantArt
Google

Abadshahr Publication 2025