…پس هستم!
سرگذشت آیجی-88
قسمت دوم
تاکنون از لحظهی بیداریش، پنج ثانیه گذشته بود. نمیتوانست بیکار بنشیند. نگاهی به اطرافش و موجودات درون آزمایشگاه انداخت. تکنسین ارشد لوراس در وسط آزمایشگاه ایستاده بود؛ او را به آنی شناخت و زیر نظر گرفت، داشت با حالتی آشفته فریاد میزد. از دمای حداکثری بدنش در حسگرها، پیدا بود بسیار پریشان و مضطرب است. ظاهر رنگپریدهاش از هیجان پر از لکههای سرخ شده بود. آب دهانش با فریاد هر دستور به بیرون میپاشید. لبهایش از نگرانی به عقب رفته و دندانهای فاصلهدارش را پدیدار کرده بود.
پریشان حالی او برایش عجیب بود، آن هم درحالی که عملکرد اکنون خود را فرای انتظارات میدید. آیجی-88 بیدرنگ تنظیماتش را در حالت “حد خطر کم” گذاشت. وضعیت زرد، حالت آمادهباش. یک جای کار میلنگید.
دراینحال، آیجی-88 تصمیم گرفت سرعت زمانسنج داخلیش را بیشتر کند تا بتواند وقایع اطرافش را با سرعت انسانها درک کند. ناگهان صدای آژیر خطر فضای سالن را پر کرد. نورهای بالای سرش با ریتم خاصی همچون زخمهایی ارغوانی رنگ بر سطوح و میزهای براق اطرافش میافتادند. تکنسینهای حاضر هرکدام درحال داد و فریاد مشغول کارکردن و کوبیدن دکمهها بودند.
توجهاش از سر کنجکاوی به حرفهای لوراس جمع شد، فریادهایش با آن سر طاس بیش از همه به چشم میآمد: «مدارهایش با سرعت نور درحال فعال شدن هستند! هشیاری مغز کامپیوتریاش به شکل زنجیرهای درحال شکل گرفتن است!»
یکی از تکنسینها با صدای بمی فریاد زد: «نمیشه متوقفش کرد!»
همهی افراد حاضر چشمان مضطربشان را به آیجی-88 دوختند.
صدای لوراس سکوت کوتاه را شکست: «باید بشه! خاموشش کنید. قطع عملیات! قطع عملیات!» لوراس ادامه داد: «اون رو از سیستم اصلی قطع کنید و از هم بازش کنید تا مشکل رو پیدا کنیم، همین حالا، بجنبید!»
همینکه اطلاعات را پردازش کرد، سیستمهای هشدار مرکزیش روشن شدند و حالت دفاعی او شروع به فعال شدن کرد. این انسانهای بیمنطق قصد خاموش کردنش را داشتند. نمیخواستند به او اجازه دهند تا برنامهای که برایش طراحی شده بود را دنبال کند. واضح بود که آنها از تواناییهای کنونیش ترس داشتند.
هرچند دلیل ترس آنها بیاساس نبود.
استنتاجهایی منطقی پیرو گزارهای ذهنی، همچون کشتیهای باری ناوگانی منظم در خیالش شکل گرفت:
– میاندیشم، پس هستم. پس باید مقاومت کنم. پس، باید هرکار لازم را برای بقا انجام دهم.
آن بخش برنامهنویسی شدهاش که برای برای آدمکشی نوشته شده بود فعال شد و دستورالعملهای ملزوم مو به مو در ذهنش شکل گرفت. آیجی-88 حسگرهای دیداریاش را بر تمامی اهداف درون سالن متمرکز کرده و سپس سعی به حرکت کرد، اما متوجه شد که تعدادی دستهی دوراستیل او را به ماژول تنظیمات مرکزی متصل کردهاند. دستههای دوراستیل برای نگهداشتن بدنهی او به صورت ایستاده طراحی شده بودند و نه برای مهار نیروی فراانسانیش، پس کمی زور بیشتری به دست راستش داد. سرووموتورها نالهی خفیفی سر دادند و سپس دستههای دوراستیل از جا کنده شدند.
ناگهان یکی از تکنسینها فریاد زد: «مواظب باشین! داره تکون میخوره!»
آیجی-88 شروع به جستجو در پوشههایش کرد، میخواست نام این انسان را بداند، اما درنهایت تصمیم گرفت که این کار در لحظه ارزش وقت گذاشتن ندارد، پس او را صرفا به عنوان هدف شمارهی یک درنظر گرفت.
لیزر برشی را در یکی از انگشتان فلزی دست راستش فعال کرد و دستههایی دوراستیل طرف دیگر را برید تا دست چپش نیز آزاد شود. حال که آزاد بود، قدمهای سنگینش رو به جلو شروع به حرکت کردند. صدای مهیب هر قدم، یادآور حرکت چند تُنی دستگاهی بود که هر عضو آن برای کاری خطیر طراحی شده بود.
– آزاد شده!
لوراس شتابزده فریاد زد: «آژیر مرکزی رو بزنید. تیم حفاظتی رو خبر کنید. فورا!»
آیجی-88 لحظهای را بیاختیار به تحسین تکنسین ارشد لوراس اختصاص داد. دستکم، لوراس متوجه قابلیتهایش بود و کاملا به بحرانی بودن خطری که او و تیمش را تهدید میکرد آگاهی داشت. آیجی-88، تکنسین ارشد لوراس را به عنوان هدف شمارهی دو معین کرد.
وانگهی، هر دو دستش را بلند کرد و هرکدام از تپانچههای خودکار لیزری را به سمتی جداگانه نشانه گرفت. از بین بردن هر پانزده هدف برایش دمی کوتاه بیشتر زمان نمیبرد. اما، لحظهای که تصمیم به شلیک گرفت، با اندکی ناامیدی و حیرت متوجه شد که سیستم سلاحهای لیزریش شارژ نشده و تیم سازنده هنوز او را مسلح نکرده بودند؛ کاری هوشمندانه، اما درنهایت بی فایده. آیجی-88 درویدی پیشرفته بود که برای آدمکشی طراحی شده بود، قاتلی حرفهای که در چنین شرایطی میتوانست از هر وسیلهای برای پیشبرد مقصودش استفاده کند.
به محض اینکه تکنسین اول، هدف شمارهی یک، برای فشردن دکمهی آژیر اضطراری و هشدار به تیم حفاظتی خیز برداشت، آیجی-88 در چشم برهم زدنی خود را به میزی که قطعات یدکی بر روی آن چیده شده بود رساند و دست یدکی درویدی را برداشت که انگشتانش همچون تیغ برنده بود، درست مناسب کاری که قصدش را داشت. سپس، سطح فلزی آن را اسکن کرد، مسیر پرتابی را محاسبه کرده و انحراف اندک ناشی از اصطکاک هوا را نیز در نظر گرفت و در نهایت، بهمانند نیزهای آن را به سوی هدف خود پرتاب کرد. عضو یدکی درست در لحظهای که تکنسین سرش را چرخاند در کمرش فرو رفت، ستون فقراتش را درید و پس از شکستن استخوان جناغش متوقف شد. دست فلزی بیجان در پس استخوان متلاشی شده بیرون زده و قلب مرتعش مرد را در پنجهی سخت خود نگهداشته بود. هدف شمارهی یک بر روی یکی از صفحههای عیبیابی سقوط کرد.
فریاد وحشت دو نفر از تکنسینها بلند شد و آیجی-88 با خود فکر کرد: «فقط سروصدای بیهوده، بی هیچ تلاشی.»
ناگهان لوراس که هدف شمارهی دو بود، تفنگ لیزری سنگینی را از درون اتاقکش بیرون کشید. از آنجایی که او از طراحان اصلی آیجی-88 بود، دقیقا میدانست که باید کجا را هدف قرار دهد، و این لحظهای آیجی-88 را نگران کرد. او احتمالا این تفنگ را پیش خود نگه داشته بود تا اگر یکی از درویدهایش از کنترل خارج شدند، راهی برای مقابله داشته باشد. آیجی-88 از چنین دوراندیشیای حیرت زده شد.
لوراس تفنگ را نشانه گرفت و بیهیچ درنگی آن را شلیک کرد؛ اما توانایی نشانهگیری انسانی هرگز به پیچیدگی و دقت آیجی-88 نبود.
درحالی که تیر لیزری غرشکنان هوا را به سوی او میدرید، آیجی-88 تمام اعضای بدنش را بررسی کرد و بخشی از کف دست صیقلیِ چپش با بیشترین بازتابندگی را گویی با سرعت نور بلند کرده و در زاویهی محاسباتی برخورد گذاشت. تیر لیزری سرخ رنگ با برخورد به سطح صیقلی در جهت مخالف منعکس و دقیقا به وسط پیشانی سفید لوراس اصابت کرد و دود قرمز و سیاه رنگ مرطوبی پس از ترکیدن جمجمهاش در اتاقک پر شد و سپس، صدای برخورد بدن بیجانش با زمین در سالن پیچید.
آیجی-88 پیش از برخورد بدن لوراس با زمین، تمام هدفهای دیگر را اسکن کرده و تحت نظر داشت. بدون لحظهای درنگ دست انداخت تا میز دوراستیل را از جایش بِکند، پایههای میز از صفحهی فلزیای که با پیچ و مهرههای بزرگی به آن متصل شده بود جدا شد و هرکدام از قطعات یدکی روی آن به سویی افتاد.
میز فلزی سنگین را همچون دژکوب در دستانش گرفت و به سوی چهار تکنسین یورش برد. پاهایش با سرعت بسیار همچون پیستون بالا و پایین میرفتند. لحظاتی بیشتر طول نکشید که صدای خرد شدن استخوانهایشان به گوش رسید. تمامی درها به علت سیستم امنیتی مرکزی قفل بودند و هیچیک راهی برای فرار نداشتند. هر کدامشان بی هدف سویی میدوید، و با آنکه تقریبا یک دقیقهای گذشته بود، هنوز کسی موفق نشده بود آژیر اضطراری را فعال کند.
آیجی-88 قصد نداشت فرصت جبران اشتباه به آنها بدهد.
دو تکنسینی که از ابتدا تنها جیغ و فریاد میکشیدند، هرگز آرام نشدند، هرگز هم از جایشان حرکتی نکردند، جز لحظهی آخر، قبل از رسیدنشان به آرامش ابدی. آنها را گذاشته بود برای آخر کار؛ برای شکستن نوبتی گردنهای لطیفشان عجلهای نداشت و از لحظه لحظهی آن لذت برد.
ایستاده در سکوت مطلق سالن، میان جنازهها، آیجی-88 از فرصت پیشآمده برای فکر کردن و برنامهریزی قدم بعدیش که از عکسالعملهای لحظهایِ برنامهنویسیشده معمول بیشتر زمان میبرد، استفاده کرد. از آنجایی که لکههای خونی که حال دستان فلزیش را پوشانده بود کمترین مانعی در عملکردش نداشت، نیازی به پاک کردنش ندید؛ بهخصوص آنکه مواد آلی معمولا ماندگاری کوتاهی دارند و فاقد اهمیتاند.
ناگهان، چهار دروید آدمکشی که جلوی چشمانش ایستاده بودند توجهاش را جلب کرد. تشابهشان با او بنظرش جالب آمد.
یکی از آنها از قبل به سیستم عیبیابی متصل بود، درحالی که سهتای دیگر برنامهنویسینشده و بیجان، تو گویی در انتظار حیات، منتظر ایستاده بودند. با سرعتی مثالزدنی و تاحدی از سر کنجکاوی و از سر انتظار به سوی یکی از درویدهای برنامهنویسینشده رفت و جلویش ایستاد. حسگر چشمیاش را به حسگر چشمی او دوخت. محو تماشای ذره ذرهی جزئیاتی شد که اکنون میدانست خودش است. اگر آنها با مشخصات کاملا یکسان او ساخته شده بودند، پس به همان اندازه از خودآگاهی و اراده مشابه برخوردارند. او حالا همکارانش را پیدا کرده بود.