1234 888 9821+
info@test.com
info@test.com
حساب من

پنل کاربری

بیرون رفتن
این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
ابدشهر
  • خانه
  • کتابخانه
  • داستان
    • فانتزی
      • وارهمر
        • جهان کهن
      • رونترا
  • شخصیت ها
  • درباره ما

واریک

نوشته شده در  28 آذر 1403
ثابت
1 دیدگاه

واریک

خشم افسارگسیخته‌ی زان

 

واریک[1] هیولایی است که بر کوچه‌های به رنگ خاکستر زان[2] سایه شکار افکنده. بدنش که طی آزمایشات دردناک دگرگون گشته، با سیستمی از لوله‌های در هم پیچیده آمیخته و دستگاه‌ها رگهایش را با خشمی شیمیایی پر کرده‌اند؛ هیبتی که ناگاه پرده‌ی تاریکی را می‌شکافد و خلافکارانی که در دل شهر هراس می‌اندازند را شکار می‌کند. واریک به سوی خون روانه می‌شود و بویش او را به جنون می‌کشاند؛ از هرکه جاری گردد فرارش میسر نیست.

گرچه بسیاری واریک را جز حیوانی وحشی نمی‌پندارند، زیر خشمش هوش یک انسان نهفته است. تبهکاری که در پی یک زندگی بهتر خنجرش را غلاف کرده و نامی نو گزیده است. گرچه هرچه اهتمام می‌ورزد تا گذشته را رها کند، گناهان پیشینش او را بازپس می‌کشند.

بریده‌هایی از خاطرات آن زمان به سرعت از خاطر واریک می‌گذرند و لاجرم ناپدید می‌شوند، پژواک‌های سوزناکی که یادگار روزهایی است که به میزی در آزمایشگاه سینجد[3] بند شده بود و چهره‌ی شیمیدان دیوانه بالای سرش جایشان را پر می‌کند.

دردی ابهام‌آلود واریک را سراسر دربرگرفته و نمی‌توانست بخاطر آورد چگونه به چنگال سینجد گرفتار آمده بود. حتی تقلا می‌کرد زمانی پیش از شروع درد و رنج را به خاطر آورد. دانشمند با خونسردی او را کنده‌کاری می‌کرد، لوله‌ها و شلنگ‌هایی در بدنش فرو می‌کرد تا مواد شیمیایی را در رگ‌هایش تزریق کنند؛ ذهنش معطوف به رویایی بود که هر کیمیاگری در سر دارد: دگردیسی.

سینجد ذات حقیقی سوژه‌اش را اینگونه توصیف می‌کرد، حیوانی درنده خوی که درون «مردی نیک» نهان گشته است.

مواد شیمیایی که درون رگ‌های واریک پمپاژ می‌شد، بهبودش را تقویت کرده و این امکان را برای سینجد فراهم آورده بود تا کالبد مرد را ذره ذره همراه با دردی شدید دگرگون سازد. هنگامی که طی آزمایشات دستش جدا می‌شد، سینجد می‌توانست آن را مجدد به بدنش پیوند زند و آن را به پنجه‌هایی قدرتمند تجهیز کند که نیرویشان را هوای فشرده تامین می‌کرد؛ واریک را فراتر به توانمندی حقیقی‌اش نزدیک کند. مخزنی مملو از مواد شیمیایی بر پشت واریک سوار گشته و با سیستم عصبی‌اش ادغام شده بود؛ هنگامی که او احساس غضب، نفرت یا ترس می‌کرد، خشمی سیال را عمیق‌تر در رگ‌هایش جاری می‌ساخت و هیولای درون را کاملا بیدار می‌کرد.

جز تاب آوردن کاری از دستش برنمی‌آمد، تاب برش‌هایی که تیغ جراحی شیمیدان دیوانه برجای میگذاشت. سینجد به سوژه‌اش اطمینان می‌داد که درد لازم است، چراکه «کاتالیزگری عالی» برای دگردیسی‌اش بود. گرچه مواد شیمیایی جراحات جسمانی واریک را التیام می‌بخشید، ذهنش تاب این عذاب بی‌انتها را نیاورده و از هم گسیخته بود.

واریک عاجزانه به خاطره‌ای خاص از گذشته چنگ می‌انداخت … جز خون چیزی نمی‌دید. ولی در پس آن صدای فریاد دختر بچه‌ای را می‌شنید. فریادی که کلماتش را متوجه نمی‌شد؛ به نظر یک نام بود.

او دیگر نام خودش را بخاطر نمی‌آورد. احساس می‌کرد این موضوع به صلاحش است.

درد ناگهان تمام افکار دیگر را کنار زد، تنها خون باقی ماند.

هفته‌های متمادی روی تخته‌ی زبر و سخت، ذهن و تن واریک را در هم شکسته بود، با این حال سماجتش اجازه نمی‌داد مواد شیمیایی که بنا بر دگردیس کردنش داشتند، او را از پای درآورند. جای اشک، زهر از چشمان واریک سرازیر می‌شد. سرفه‌هایش توده‌هایی از خلط سوزناک و خورنده را بیرون می‌ریخت که پس از جزغاله کردن سینه‌اش، سوراخ‌هایی کم عمق در زمین آزمایشگاه حفر می‌کردند. واریک درحالیکه بر فلز سرد میز به بند کشیده شده بود، ساعت‌های بی‌وقفه از درد به خود پیچید تا سرانجام تسلیم مرگ شد.

پس از مرگ نابه‌هنگام سوژه، سینجد جنازه‌اش را در دخمه‌ای گود که تا اعماق چاهک‌های فاضلاب زان پایین می‌رفت انداخت و سپس توجهش را معطوف به آزمایشی دیگر کرد.

ولیکن آشکار گشت که کاتالیزگر حقیقی دگردیسی واریک مرگ بود. درحالیکه لاشه‌ی سردش بر فراز تلی از جنازه‌ها آرمیده بود، مواد شیمیایی فرصت یافتند تا بالاخره کارشان را به سرانجام رسانند. مخرن سوار بر کمرش شروع به پمپاژ کرد.

تنش بگونه‌ای ناسرشت در هم تنیده شد، استخوان‌هایش تاب خورده و خرد می‌شدند، دندان‌هایش رشد می‌کردند، رگ و پی‌اش از هم گسیخته می‌شد و سپس با تشعشعی کم‌سو ناشی از مواد شیمیایی بهبود می‌یافت؛ چیزی نو و تنومند جایگزین پیکر بی‌جانش می‌گشت. هنگامی که قلبش بار دیگر شروع به تپیدن کرد، انسانی به نام واریک و سرگذشتش دیگر وجود نداشت.

از شدت گرسنگی بیدار شد. درد سراسر وجودش را در برگرفته بود. فقط یک چیز اهمیت داشت.

به خون نیاز داشت.

ابتدا خون یک زباله‌گرد که اعماق دخمه‌های آن اطراف را می‌گشت. سپس خون کاهنه‌ای از گلوریس ایوالود[4] که به دنبال یکی از هم‌کیشانش بود. سپس خون یک شاگرد پیلتوری[5] که از میان‌بر می‌گذشت، تاجری که فیلتر بر صورت[6] داشت و می‌خواست گذرش به مسیر خلافکاران نخورد، یک ساقی نوشیدنی، یک حسابدار، یک ولگرد معتاد به کِم‌[7] …

حوالی همان مکانی که ذهنش را تحریک می‌کرد تبدیل به کمینگاهش شد؛ ذهنی که اکنون جای افکار، غرایز حیوانی می‌پروراند. بی آنکه لحظه‌ای درنگ کند پنجه‌هایش را به خون که آغشته می‌کند، در اطراف لانه‌اش به سلاخی‌ کردن ادامه می‌داد. مادامی که خون بر دندان‌هایی که از خشم برهم می‌سایید جاری می‌شد، پندارش نمی‌توانست لکه‌ی سرخی که بر وجدانش پرده افکنده بود را کنار زند. ولعی سیری‌ناپذیر جای هیچ رحمی برای قربانیان شوربختی که اتفاقی در مسیرش قرار می‌گرفتند باقی نمی‌گذاشت.

گرچه تسلیم هیولا گشته بود، بریده‌هایی زودگذر از گذشته‌اش بار دیگر شروع به چنگ انداختن به ذهنش کردند. در حالیکه گلوی گدایی را می‌درید، در چشمانش مردی با ریش بلند را می‌دید، محزون و گویی آشنا بنظر می‌آمد و روی دستانش چندین زخم بود. درحالیکه تبهکاران ولگرد در کوچه‌های تاریک را با چنگ و دندان می‌درید، گهگاهی انعکاس خنجرها خاطراتی از یک تیغ قدیمی آغشته به خون را در ذهنش زنده می‌کرد. خون از تیغ بر دستانش و از دستانش بر هر آنچه لمس می‌کرد سرازیر می‌شد. گاهی دخترک را باز به یاد می‌آورد.

و همچنان همه جا را خون گرفته بود.

متوجه گشت تمام عمرش همواره اینجا گذشته و هیچ کاری نبود که بتواند برای پاک کردنش انجام دهد. آنقدر زخم برجای گذاشته بود که حتی اگر خودش گذشته‌اش را بخاطر نمی‌آورد، کل شهر آنرا به خاطر داشت. زمانی که به چشمان جنایتکاران زان، رؤسای تبهکاران، دزدان و قاتلان خیره می‌شد خودش را می‌دید. مخزن روی کمرش بدنش را از نفرت آکنده می‌کرد، پنجه‌هایش انگشتانش را می‌شکافت.

شکار می‌کرد.

کشتار کورکورانه دیگر واریک را خرسند نمی‌کند، او اکنون در پی آنانی می‌افتد که بوی خون احاطه‌شان کرده؛ درست مثل خودش، روزی که تا درب خانه‌ی سینجد کشیده می‌شد.

هنوز نمی‌داند که آیا واقعا این را می‌خواست. جزئیات در خاطرش نیست ولی به قدر کافی به یاد می‌آورد. آنقدر که بداند حق همواره با سینجد بوده؛ پیش از آنکه این فاجعه پرده‌های ابهام را دریده و حقیقت را آشکار کند، مرد خوب از ابتدا دروغی بیش نبوده است.

او واریک است. او قاتل است.

و چه بسیارند قاتلانی که شکار شوند.

[1] Warwick

[2] Zaun

[3] Singed

[4] Glorious Evolved

[5] Piltovan

[6] Philter-faced

[7] Chem

نوشتهٔ پیشین
گهایمنیسناخت بخش اول
نوشتهٔ بعدی
…پس هستم! (قسمت اول)

1 دیدگاه. دیدگاه تازه ای بنویسید

  • سعید
    12 دی 1403 10:30 ب.ظ

    احسنتم حقیقتا

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
شما برای ادامه باید با شرایط موافقت کنید

Twitter
LinkedIn
Facebook
DeviantArt
Google

Abadshahr Publication 2025